78
مامان ومینا توی اشپزخونه مشغول بودن همه جیز عادی بود جزمن
جز حال من
تهوع داشت خفممیکرد
دلم میخواست زنگبزنم به امیر و بگم نیاد برگرده
احساسمیکردم هرلحظه ممکن غش کنم
صدای گوشیم از جا پروندم با دستای لرزونی جواب دادم
+....بله؟
_....مهسا ما ورودی شهریم یکم دیگه میرسیم
+...باشه منتظریم
به مامان خبر دادم و برای اخرین بار خودمو توی آینه چککردم
لباسم خوب بود و نیازی با پوشیدن چادر نبود
رژمو یکم کمرنگ تر کردم صلواتی فرستادم و از اتاق اومدم بیرون همین لحظه ایفون زنگ خورد
عمو درو باز کرد و رفت استقبالشون وارد سالن شدن اول پدرش بعد مادرش و بعد امیر
با مادرش روبوسی کردم دستمو فشردو لبخندی بهم تحویل داد
مامان ومینا همراهیشون کردن امیر گل رو به دستم دادو گفت
_....خیلی خوشگل شدی
تشکر کردم گل رو ازش گرفتم و روی اپنگذاشتم
نیم ساعت اول با حرفای معمولی در مورد اب و هوا و وضعیت اقتصادی و وضعیت جوونا گذشت امیرروبروم نشسته بود و گاهی فقط صحبتاشون رو تایید میکرد
پدرش خیلی صحبت نمیکرد و اخماش توهم بود و این منو میترسوند
بالاخره مادرش صحبت رو شروع کرد
_....بااجازتون ماامروز مزاحمتون شدیم که دخترگلتون رو برای پسرمون خاستگاری کنیم
لبخند مهربونی زدوگفت
_....هرچند جوونا خودشون قبلا باهم اشنا شدن و این فقط اشنایی خانوادهاست
بااین حرفش پدر امیر پوزخندی زدو نگاهه خیرشو به من داد
هیچکس حدفی نمیزد انقدر پوزخندش واضخ بودکه همه متوجه شده بودن
بالاخره پدرش به حرف اومدوگفت
_....راستش ماکس دیگه ای رو برای پسرمون زیر سر داشتیم
نگاه سنگینشو دوباره به من دادو گفت
_....اما بخاطر یسری اتفاقات پیش بینی نشده همه چی بهم خورد
به ماماننگاه کردم که باصورت منقبض شده ازفشار به پدر امیر خیره شده بود