78

78


#78



#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت78



پاهامو توی شکمم جمع کردم و از استرس بدنم میلرزید انگشست های دستم و توی دهنم گرفته بودم و به جون ناخون هام افتاده بودم.


این تنها عادت بدم بود که وقتی ناراحت بشم یا استرس بهم دست بده اینطوری ناشیانه میوفتم به جون انگشتهام.


وقتی دیدم چند دقیقه اس صدایی توی اتاق نمیاد با خودم گفتم خاتون حتما فکر کرده خوابم رفته.


ملافه رو توی مشتم گرفتم و با غیض از روی خودم کنار کشیدم و با جیغی کوتاهی پرتش کردم و یه ضرب روی تخت نشستم.


که یهو با صدای سپهر جیغی کشیدم و از ترس چشمام رو بستم و دستهامو ضبدری دورم قفل کردم.


+پس حدسم درست بود!

-.....


+اگه حسام بفهمه بهش دروغ گفتی اونم درباره بچه تنها چیزی که نقطه ضعفشه...

فکر کنم میدونی چه بلایی سرت میاره؟!

-.....


وقتی دید حرفی نمیزنم کیف چرمی دستش رو پرت کرد گوشه اتاق وصندلی 


میز ارایش رو کنار کشید و نشست روشو چنگ زد به موهاش و عصبی پاهاش رو تکون میداد.


حسابی بغض کرده بودم...

حالا میفهمیدم ته خط یعنی چی...

ته خط یعنی همینجایی که الان من رسیده بودم بهش....


بغضی که بدجور توی گلوم خونه کرده بود رو کنار زدم و با هرجون کندنی بود فقط تو نستم بگم:

-من....فقط...


حرفم و قطع کرد و گفت....

Report Page