78

78

Behaaffarin

چندتا از بچه با اسباب بازی های اونجا بازی میکردن

چندتا نقاشی میکشیدن

چندتا پای تخته چیزایی مینوشتن

یکی دوتا از بچه های کوچیکتر وقتی امیر رو دیدن اومدن سمتش و صدا زدن:

-      عمو امیر

بعدش هم بغلش کردن

یکی از دخترا هم اومد سمت من

یه شاخه گل گرفت سمتم

بهم گفت:

-      شما زن آقا امیری؟

امیر با این سوال سرش رو آورد بالا

لبخندی به من زد

گفت:

         - گل رو بگیر ازش

شاخه گل رو از دست دختر بچه گرفتم و بهش کیک و آبمیوه دادم.

ازم تشکر کرد و رو به امیر گفت:

          زنت هم مثل خودت مهربونه

امیر بلند بلند خندید

جواب داد:

          هم مهربونه هم خوشگل

فقط لبخند زدم

رفتم سمت بقیه بچه

به هرکدوم خوراکی میدادم

ازم تشکر میکردن

هیچوقت فکرش رو نمیکردم بچه های کاری که توی خیابون میبینم میتونن انقدر مهربون و محجوب باشن

به این فکر میکردم که چقدر از دنیای واقعی دورم

یه گوشه نشستم

امیر داشت با بچه ها بازی میکرد

بهشون سر میزد

نقاشی هاشون رو نگاه میکرد و حسابی سرگرم بود

توی این فاصله فرصت گردم موبایلم رو دربیارم و چک کنم

17 تا میس کال و بیشتر از 20 تا مسیج از آرش داشتم..


Report Page