78

78


78

تو دو راهی عقل و احساس بودم 

احساسی که از این لذت نمیخواست بگذره و عقلی که مدام اخطار میداد این کار اشتباهه

صدای زنگ در بلند شدو مثل جن زده ها هر دو از جا پریدیمو از هم جدا شدیم .

برگشتم سمت چشم ... بابارو تو چشمی دیدم و با ترس به امیر نگاه کردم 

لب زدم 

- بابامه ...

با دست اشاره کرد به اتاق خواب و کفششو در آورد که دوباره صدای در اومد .

امیر به تیشرتم اشار کردو سریه مرتبش کردم

صبر کردم تا امیر بره تو اتاق خوابو درو باز کردم .

- بابا ... این وقت شب 

- چرا موبایلتو جواب نمیدی؟

- نمیدونم ... فکر کنم شارژ خالی کرده ... خواب بودم 

بابا به چشم هام نگاه کردو گفت 

- چشمات پف کرده ... گریه کردی ؟

- خواب بد دیدم تو خواب گریه کردم 

فقط سر تکون دادکه کنار ایستادمو گفتم

- نمیاین تو ؟

- نه ... الهام پائین تو ماشینه ... خونه پدرش اینا بودیم نزدیک اینجا بود... مادرش برا تو هم غذا فرستاد ...

اینو گفتو نایلونی که دستش بود به سمتم گرفت 

تشکر کردمو ازش گرفتم 

- پس بذارین ظرفشو بهتون بدم 

- نمیخواد... دفعه بعد داریم میریم پیش مادرش میام ازت میگیرم 

باشه ای گفتم که بابا دوباره صورتمو نگاه کردو گفت 

- خوبی دیگه ؟

سر تکون دادمو بابا خداحافظی کرد و به سمت آسانسور رفت.

منتظر ایستادم تا بابا سوار آسانسور شد و دکمه آسانسور طبقه هم کفو نشون داد

بعد برگشتم تو خونه و درو بستم که دیدم امیر کنار پنجره است 

هر دو به هم نگاه کردیم . 

تازه از شوک اومده بودم بیرون و یاد کارمون افتادم .

اگه بابا نرسیده بود ... مسلما من الان ... 

امیر مصمم نگاهم کردو گفت 

- رفتن ...

اومد سمتم که گفتم 

- بهتره بری ... صبح صحبت میکنیم ...

- موافقم ... صحبتمون بمونه برای صبح ... اما ما یه کار نیمه تموم داریم


اومد سمتم که گفتم 

- بهتره بری ... صبح صحبت میکنیم ...

- موافقم ... صحبتمون بمونه برای صبح ... اما ما یه کار نیمه تموم داریم 

قبل از اینکه به من برسه با ظرف غذایی که بابا آورده بود رفتم سمت آشپزخونه 

بدون توجه به امیر کیسه رو گذاشتم رو میز و ظرف هارو ازش بیرون آوردم 

نگاهش نکردم تا دلم نلرزه و گفتم 

- تموم شده بود ... تا همونجام زیادی بود ... 

در یخچالو باز کردمو ظرف هارو گذاشتم داخلش 

امیر اومد پشتم اما باز هم تا بدنش به بدنم نرسیده بود در یخچالو بستمو رفتم سمت کابینت 

کیسه غذارو تا کردمو گذاشتم کنار گاز که اینبار امیر کمرمو گرفت 

مثل کسی که بهش برق وصل شه خشک شدم . 

خدایا... این یه امتحان بود ؟ 

اگه امتحان بود خیلی سخت بود

چون لمس دستش منو نابود میکرد ...

کنار گوشم گفت 

- چرا فرار میکنی ؟

دهنم خشک شدو ناخداگاه هوا صدادار از ریه هام خارج شد . 

با التماس گفتم 

- بس کن امیر ... من از پس مقاومت جلو تو بر نمیام ... خودت بس کن ... 

نفس داغشو تو گردنم خوالی کردو خودشو بهم فشرد 

با صدای خماری گفت 

- باور کنی یا نه ... منم از پسش بر نمیام ... 

بوسه داغی رو گردنم زدو دستاش شروع به حرکت کرد 

دستشو گرفتمو با ته مونده مقامتم از بدنم جداش کردم 

چرخیدمو از حصار تنش بیرون اومدم 

نشستم سر میز تو آشپزخونه وگفتم 

- پس حداقل بیا اولش صحبت کنیم .

مشکوک با چشم های خمار نگاهم کرد . 

گوشه لبش فرم یه لبخندگرفتو گفت 

- باشه 

امیر ::::::::::::

نشستم پشت میز آشپزخونه . 

بلاخره نقشه ام گرفتو خودش نشست پای صحبت ...

هرچند برای رسیدن به اینجا خودمم بدجور تحریک شده بودم ...

اما به نتیجه کارم می ارزید ...

همین امشب باید تکلیفمون روشن میشد ...

هم بحثمون ... هم حالی که الان توش بودم ...

Report Page