78

78


78

با این حرف چشمکی بهم زدو گفت 

- خودت بیدارم کردی... خودت باید آرومم کنی 

پوزخندی زدمو گفتم 

- برو اون هرزه هات آرومت کننن

قبل اینکه بتونه چیزی بگه پریدم 

با قدرت هیلر یا بدون قدرت اون

من نمیذارم بوروس بهم برسه ...

داستان از زبان بوروس 

به رفتن آنی پوزخند زدم

لابد فکر میکرد میرم دنبالش

هرچند دوست داشتم برم دنبالش اما الان اولویت های مهم تر داشتم

آنی به زودی خودش میاد سمتم

برای گرفتن اطلاعاتی که بهش قول داده بودم

پس لازم نبود الان موش و گربه بازی کنیم

الان وقته لذت از این قدرت جدیدم بود 

هیلر بلاخره درس گرفت 

فقط درسش رو دیر گرفت برای همین با مردنش درس پی داد

پوزخندی زدمو چشم هامو بستم

میخواستم همه چیو حس کنم 

حرکت ابر ها 

رقص برگ ها ...

هممم جادو قدرت عجیبی بود

فراتر از تصور ما 

غار هیلر تجسم کردم و انگار چشم هام اونجا بود 

جسدشو تو خرابه های سنگ و خاک دیدم که تیکه تیکه شده بود

زئوس این غارو نابود کرد

این زمین مقدسو از بین برد. کمی از عقب تر نگاه کردم. همه چی ویران شده بود 

پوزخند زدم که چشم به زئوس افتاد 

خم شده بود و داشت چیزی از زمین برمیداشت

دقیق تر و از نزدیک تر نگاه کردم 

زئوس چیزی شبیه بافت از رو زمین برداشت 

نگاه کردو منم دقیق نگاه کردم

یه دستبند چرمی دخترونه بود

یه بافت ساده با یه نگین روش 

برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی اومد کجا دیدمش

زئوس دست بندو تو مشتش فشار داد و غیب شد

اون و حرا خیلی کار دارن با هم 

منم برگشتم پایگاه اما هنوز تو فکر اون دستبند بودم که یهو خشک شدم

لعنتی ... چقدر ابلهی بوروس... اون دستبند نشون دمی گاد هاست ! اون یا مال آنی بوده یا رین ...

زئوس فهمیده ...

لعنتی...

حالا این خواهر و برادر احمقو چطور پیدا کنم


سلام دوستان آخرین دوره تخفیفات کانال رمان خاص هست 👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page