78
#78
با دیدن روی میز زیرلب امیرحسین رو به فحش کشیدم و به زور هم که شده جعبه خالی پیتزا و قوطیهای نوشابه رو به آشپزخونه بردم.
از دیدن وضعیت به هم ریخته آشپزخونه دهن باز نگاه صحنه رو به رو انداختم.
-این پسر چرا انقدر شلختهاس. ببینم تو ادارهاشونم همینطوریه؟
خواستم کار انجام بدم اما با دست گچیم هیچکاری از دستم برنمیاومد، اعصابم بهم ریخت و جعبه رو تقریبا توی سینک پرت کردم.
دلم گرفت، حالا من که موقت به این درد دچار شده بودم اونایی که واقعا فلج هستن چه سختی میکشن.
وقتی که بهش فکر کردم ناخودآگاه قطره اشکی روی گونهام ریخت، با فکر اینکه کسی رو به یاد نمیآرم و تقریبا به جز امیرحسین هیچکس رو نداشتم، گریههام تبدیل به هق هق تبدیل شد.
این بار بیشتر و پر شورتر گریه کردم تا جایی که احساس کردم نفسم بالا نمیاد، به زور از روی مبل دستمال کاغذی برداشتم و آب بینیم رو گرفتم.
بینیم واقعا کیپ شده بودش کاش امیرحسین زودتر به خونه میاومد، غروب هوا بدجور داغ دلم رو تازه کرده بود و تنهایی بهم فشار بیشتری آورد، تقریبا یه ساعتی گریه کردم.
سرم بدجور درد میکرد و چشمام درحال سوختن بود، خمیازهای کشیدم.
به زور خودم رو روی مبل انداختم و به چشم بستم، وسط جای سردی بودم و با عذاب به آدمهای اطرافم نگاه میکردم که با بی تفاوت از کنارم رد میشدن.
هر چقدر صداشون میکردم و ازشون کمک میخواستم، به خودم از سرما میپیچیدم که احساس کردم کسی به روم پتو انداخت از حالت مچاله بیرون اومدم و با لبخند گرما رو به جون خریدم؛ تقریبا چند دقیقه بعد با صدای شکستنی از خواب پریدم و هراسون به آشپزخونه نگاه انداختم.
-ک...کی اونجاس؟