#78

#78

مـْ͜ुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ــیتـْ͜ुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـرا

لب زدم:گفت میره سرکارش..وای مهری وای... بهش دروغ گفتم.. پسری که کنارم ایستاده بود و تا حالا به حرفامون گوش می داد گفت: کمکی از من بر میاد؟ برو بابایی نثارش کردم که اخماش درهم رفت.. دست مهری و کشیدم و سمت در خروجی رفتیم.. با استرس کت و کیفمو از خدمتکار گرفتم.. مهری با لبخند محوی گفت:اولین باره میبینم از کسی حساب میبری چشم غره ای براش رفتم و گفتم:چجوری بود قیافش؟ترسناک؟عصبی؟ لب برچید و گفت:هردو.. دستشو فشردم و گفتم:من میرمـ ناراحت گفت:رسیدی خونه زنگ بزن بهم.. باشه ای گفتم و از در خارج شدم.. چشم چرخوندم پیداش کنم .. خبری از موتورش نبود.. با صداش سمتش برگشتم.. تو بنزی نشسته بود ابروهام بالا پرید. با خشم نگاهم می کرد غرید:بیا بالا اب دهنمو قورت دادم و سمتش رفتم.. به پنجره که رسیدم با دیدن صورتم و ارایش غلیظم... ابروهاش بیشتر گره خورد غرید:بیا بتمرگ تو ماشین.. اخمی کردم و گفتم:ماشینمو چکار کنم؟ اشاره کرد سوار شم پوفی کشیدم و در کمک راننده رو باز کردم و نشستم.. تازه یادم افتاد جوراب شلواریامو که در اورده بودم نپوشیدم باز! ماشین و روشن کرد و بی حرف از ویلا خارج شد..زیر چشمی نگاهش می کردم. تو یه کوچه ی خلوت و تاریکی زد رو ترمز.. چسبیده بودم و صندلی.. با فرود اومدن دستش روی رونم.. خون به صورتم دوید.. با پوزخندی گفت:همینطوری رفتی؟ نه ای گفتم.محکم تر کوبید به رونم که اخم بلند شد.. یکهو فوران کرد یقمو تو دستش چنگ زد و سرمو سمت صورتش برد.. نگاهشو به چشمای ترسیدم انداخت و با حرص گفت:منو می فرستی دنبال نخود سیاه تا بیای تو این جـ..نده خونه؟ فکر کردی انقدر خرم معنی نگاه برق افتادتو نفهمم؟؟اررره؟ ارشو غلیظ و کشدار ادا کرد.. چونم لرزید ادامه داد:سه ساعت تو کوچه منتظرت بودم بیای بیرون و تعقیبت کنم.. یکم گذشت دیدم نیومدی گفتم هامون این دختر انقدر دورو و عوضی نیست بیا برو سرکارت.. اومدم برم که دیدم ماشین خانم با شتاب از پارکینگ خارج شد با بغض گفتم:خب من میخواستم برم مهمونی.. با خشم.. و نفرت دستمال کاغذیو چنگ زد و فریاد زد:پاک کن اون لبتو..با لجبازی گفتم:نمیخوام..سر من داد نزن با حرص چونمو تو دستش گرفت و دستمالو محکم روی لبم کشید..لبم به سوزش افتاد بغضم ترکید.. و باریدم.. بی توجه بهم نگاهشو به لباسم دوخت.. با نفرت اشکاری چنگ زد به لباسم که جیغی کشیدم با دیدن صورت ترسیدم کمی اروم شد.. زمزمه کرد:گریه نکن..نمیخواستم کاری کنم.. فین فین کنان نگاهش کردم .. کمی از عصبانیتش کاسته شده بود..عصبی و غمگین سرشو روی فرمون گذاشت. نالیدم:هامون. ناراحت لب زد:خوشگل شدی... با عجز به استیش چنگ زدم و گفتم:هامون من حالم خوب نیست.. باور کن کاری نکردم.. حتی تو این نیم ساعت نرقصیدم.. فقط یکم شامپاین خوردم.. یکهو سرشو بلند کرد اسمون چشماش قرمز قرمز بود..ترسناک گفت:ها کن ببینم متعجب گفتم:برای چی؟ نعره زد:ها کن. ها کردم. صورتش جمع شد.. و دستش بود که روی لبم فرود اومد.. از شدت ضربه سرم به شیشه ماشین خورد..آخم به هوا رفت.. فریاد زد:افتخار میکنی اره؟تا میام اروم شم خانم از افتخاراتش میگه.لیاقت نداری سودا... معلوم نیست تو عالم مستی.. ادامه نداد سرمو از شیشه فاصله دادم.. با نفرت و خشم.. چنگ زدم توموهاش و جیغ زدم:منو میزنــی اره؟ با بهت نگاهم کرد...

Report Page