777

777


سلام عزیزای دلم مرسی از صبوریتون💚💚😘 اینم سه قسمت برای دوستان گلم💚😘🥰

75

باید قبل از اینکه اون چیزی مطرح کنه خودم میگفتم گلومو صاف کردم تا شروع به صحبت کنم که مامان بازومو گرفت برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم که گفت - الان نه امیر ... بعد از شام هرچی میخوای بگی بگو ... - دیر میشه ... مامان با سر گفت نه و زیر لب ادامه داد - الان توهین به سفره شام میشه ... با این حرف مامان با اکراه سر تکون دادم . میدونستم حق با اونه ... اما مطمئن بودم بعد از شام دیره ... تو سکوت و با آداب همیشگی شام خورده شد و میز جمع شد هنوز طبق رسم قدیم خدمتکار ها با لباس سنتی مراکشی تو خونه کار میکردن همه از دور میز شام بلند شدیمو به سمت نشیمن رفتیم نشیمنی که به سبک قدیم فرش بود و پر از بالشتک های نشیمن و پشتی های کنار دیوار بود پدربزرگم رو آداب و سنت مراکشی خیلی حساس بود . همین حساسیتش منو از اینجا فراری کرد . حساسیتی که میترسیدم امشب برای من دردسر بشه وقتی همه نشستن ملک حسان رو به خدمتکار ها گفت - چای و نبات بیارین ... بعد رو کرد به منو گفت - خیلی وقت بود منتظربودم خودت برگردی به خانواده سریع و قاطع گفتم - من از خانواده نرفته بودم که بخوام برگردم اخمی بین ابروهای پر پشتش نشستو گفت - اگه میرفتی که هیچوقت بهت اجازه برگشت نمیدادم . چند لحظه تو سکوت به هم نگاه کردیم فضای نشیمن سنگین بود و از هیچکس صدائی در نمی اومد. بلاخره ملک حسان گفت - امشب میخوام یه قضیه مهم رو مطرح کنم باز هم سریع گفتم - منم همینطور ... دوباره نگاهمون گره خورد و سکوت شد اینبار من بودم که سکوت رو شکستمو گفتم - میخوام ازدواج کنم ... اینبار من بودم که سکوت رو شکستمو گفتم - میخوام ازدواج کنم ... بلور هین آرومی گفت و اخم های ملک حسان بیشتر شد پچ پچی بین بقیه شکل گرفتو ملک حسان گفت - خوبه ... دیگه وقتشه ازدواج کنی... سری تکون دادم که خودش گفت - امیدوارم کسی که در نظر داری مراکشی باشه ... - نه ...تا جائی که میدونم ایرانیه ... دوباره پچ پچ بالا گرفت و اینبار مادر گفت - حدس میزنم از آشنا های ما نیست ... درسته پسرم ؟ - بله ... شما نمیشناسین ... دختر شریک پدر سامه ... اگه سام رو یادتون باشه ... مامان سر تکون داد و گفت - آره ... آره ... چطوره بعد از چای خصوصی بییشتر برای منو پدر بزرگت از این دختر بگی ... سر تکون دادمو به ملک حسان نگاه کردم چشم هاش از عصبانیت سرخ شده بود نگاهی به دائی بزرگم کرد و گفت - امیر ... احمد ... با من بیاین ... میدونستم ملک حسان کسی نیست که انقدر راحت از حرفش بگذره برای همینآماده این بحث بودم بلند شدمو همراه دائی و پدر بزرگ به سمت اتاق کار پدر بزرگ رفتیم . خودش وارد شد و بعد از دائی منم وارد شدم که گفت - درو ببند امیر امیر رو با چنان غضبی گفت که انگار من مجرم بودم . در رو بستمو برگشتم سمتشون که با عصبانیت گفت - تو میدونی من چقدر رو رسوم و ادابمون حساسم امیر... اما درست مثل پدرت برات بی ارزشه. از این نسبت دادن من به پدر عوضیم همیشه متنفر بودم . اما کاری بود که پدر بزرگم هر بار انجام میداد . برای همین با عصبانیت گفتم - منو ا اون عوضی یکی نکنین ... من یادم نمیاد الان کاری کرده باشم که خارج از آداب ما باشه با این حرفم ملک حسان اومد سمتمو گفت - ازدواج با یه ایرانی ؟ اونوقت چطور آداب مارو حفظ میکنی ؟

76

با این حرفم ملک حسان اومد سمتمو گفت - ازدواج با یه ایرانی ؟ اونوقت چطور آداب مارو حفظ میکنی ؟ نگاهم بین ملک حسان و احمد حسان چرخید . سعی کردم عصبانی نشم و دستمو به سینه زدم و گفتم - ندیدم تو رسوممون ازدواج با غیر ماکشی ممنوع باشه. - ممنوع نیست ... اما یه دختر غیر مراکشی هیچوقت رسوم مارو به جا نمیاره . - شما از کجا مطمئنین ؟ هنوز رسمی شکسته نشده که دارین منو توبیخ میکنین . ملک حسان برگشت سمت دائیم و گفت - همش تقصیر توئه ... اگه زودتر به حرفم گوش میدادی الان وضعیت من این نبود اخمی بین ابرو دائیم نشست و گفت - دختر من هنوز خیلی بچه است ... با وجود اینکه میدونستم قضیه چیه اما خودم زدم به ندونستن و گفتم - اینجا چه خبره ؟ ملک حسان گفت - من یه اشتباهو دوبار تکرار نمیکنم ... این حرفش بوی دردسر میداد که گفت - اگه همون اولین بار که پدرت به رسوم ما بی احترامی کرد پرتش میکردم از عمارت بیرون کارش به اونجا نمی کشید لب هامو از عصبانیت بهم فشردم که ادامه داد - باشه ... دختر ایرانی میخوای ... باشه ... اما یادت نره ... برگشت سمت دائیم و گفت - هر دوتاتون ... همینجا دارم بهتون میگم ... اولین رسمی که شکسته شه ... اولین بی احترامی که ببینم ... اون دخترو از این عمارت میندازم بیرون و بلور رو عقدت میکنم امیر شوکه نگاهش کردم این چه شرط احمقانه ای بود داشت برام میذاشت ؟ من اصلا نمیخواستم تو این عمارت زندگی کنم چه برسه به اینکه با ترنم بیام اینجا قبل از اینکه چیزی بگم ملک حسان با عصبانیت به سمت در رفتو از اتاقزد بیرون منو دائی موندیم با شوک و خیره به هم دائی گفت - دردسر ها شروع شد ... من روحیه جنگ طلبی پدرمو خوب میشناسم ... زیر لب گفتم - میشه به منم بگین قضیه دقیقا چیه ؟ منو دائی موندیم با شوک و خیره به هم دائی گفت - دردسر ها شروع شد ... من روحیه جنگ طلبی پدرمو خوب میشناسم ... زیر لب گفتم - میشه به منم بگین قضیه دقیقا چیه ؟ دائی کلافه سری تکون داد و گفت - چی بگم ... یهو یه روز منو مادتو صدا کرد گفت دختر تو با پسر تو ازدواج میکنه . - من که نوه دختریم ... اسم خاندانو که من ادامه نمیدم ادواجم خیلی مهم باشه ... دائی لبخند تلخی زدو گفت - تو نوه تنها دختر ملک حسانی امیر ... اینو که یادت نرفته ... آروم گفتم - در هر صورت ... بلاخره بلور خیلی بچه است ... چرا بلور ؟ - منم سوالم همینه ... ملک حسان عاشق بلوره... انتظار نداشتم بخواد چنین تصمیمی بگیره . با این حرف دائی مشکوک شدم یه قضیه ای باید پشت پرده باشه با صدای مامان برگشتم سمتدر جلوی در ایستاده بودو گفت - چی شد ؟ چی گفتین ؟ ترنم ::::::::: با زنگ موبایلم بیدار شدم . شماره امیر بود و ساعت نزدیک 12 شب بود خواب آلود گوشیو جواب دادم - الو ... - درو باز کن ترنم باید صحبت کنیم. - در ؟ الان ؟ - پشت در واحدتم . اینو گفتو قطع کرد چشم هامو دست کشیدم تا درست ببینم . نکنه 12 ظهره؟! آسمون سیاه بیرون نشون میداد شبه ! 12 شب و آدم انقدر حق به جانب ! بلندشدمو به سمت در رفتم . هنوز هیچ تصمیمی از رو حرف های بابا نگرفته بودم . برای همین به نظرم بهتر بود صحبت با امیر رو میذاشتم برای وقتی که حداقل خودم میدونم چی میخوام . درو باز کردم اما کنار نرفتم بیاد تو و گفتم - سلام ... چی شده ؟ نگاهش تو صورتم چرخید و اخم نشست بین ابروهاش با عصبانیتی که ازش انتظار نداشتم گفت - چرا گریه کردی ؟ 77

نگاهش تو صورتم چرخید و اخم نشست بین ابروهاش با عصبانیتی که ازش انتظار نداشتم گفت - چرا گریه کردی ؟ جا خوردمو سریع صورتمو دست کشیدم . یعنی انقدر مشخص بود گریه کردم ؟ قبل از اینکه جواب بد با تاسف سر تکوند دادو منتظر کنار رفتن من نشد آروم منو کنار دادو وارد خونه ام شد واقعا شاید من مهمون داشته باشم ! یا نخوام بیاد تو ! هرچند اگه اینجوری بود انقدر لال خیره نمیشدم بهش . درو بستمو برگشتم سمتش که گفت - حرف بزن ترنم چی شده؟ - هیچی ... این وقت شب تو بگو چی شده انقدر واجبه باید حرف بزنیم . - ما قرار بود شب حرف بزنیم دیگه ... - اما تو دیر کردی ... منم خوابیدم . - رفتم مادرمو ببینم ... اما نمیدونستم مهمونی گرفتن مجبور شدم تا آخر بمونم ... اوه ... مادر امیر ... یاد حرف بابا افتادم . فقط سر تکون دادم که امیر دوباره پرسید - حالا تو چرا گریه کردی ؟ به دروغ گفتم - نمیدونم ... شاید تو خواب گریه کردم ... من خواب بودم مشکوک نگاهم کرد . مشخص بود باور نکرده اومد سمتمو قلبم دوباره به جای سینه ام انگار تو سرم میزد با هر قدم امیر صدای ضربان قلبم بلند تر میشد از این تاثیر امیر رو خودم کلافه بودم چرا انقدر ضعیف بودم در برابرش ناخداگاه عقب رفتمو چسبیدم به در امیر رو به روم ایستادو مشکوک گفت - چرا عقب میری؟ مگه ازم میترسی ؟ سریع گفتم - نه ... چرا باید بترسم ؟ چونه ام رو تو دستش گرفتو خیره به لبم گفت - شاید چون من دستتو پیش خودت رو میکنم ... چونه ام رو تو دستش گرفتو خیره به لبم گفت - شاید چون من دستتو پیش خودت رو میکنم ... سرمو کنار کشیدم تا از دستش جدا شه و گفتم - نه ... اصلا هم اینطور ... بقیه جمله ام با لب هاش ساکت شد . دستمو گذاشتم رو سینه اش تا هولش بدم عقب چطور جرئت میکرد انقدر راحت منو ببوسه . مگه من بهش اجازه داده بودم که داشت منو انقدر خشن و ... خشن و داغو ... داغو شیرین ... لعنتی ... مغزم درست کار نمیکرد ... هولش دادم اما دستامو گرفتو بالای سرم برد بدنشو چسبوند به بدنمو لبمو با خشونت مکید ... بدنم گرگرفته بود و فشار بدن امیر تو دلمو خالی میکرد بدن مردونه اش خوب بهم میفهموند تو چه حالیه ... انگار تمام اندامشو حس میکردمو لباسی بین ما نبود ... دستامو ول کردو یه دستش رفت تو موهام. دست دیگه اش کمرمو گرفتو تو دستش فشرد دیگه تقلا نمیکردم . اصلا مغزم بهم اجازه نمیداد این لذتو پس بزنم . دستام بی اختیار تو موهاش فرو رفتو دست امیر زیر تیشرتم لغزید ... دیگه کافی بود ... دیگه باید میگفتم بسه ... اما دستاش خیلی داغ بود . خیلی داغو دوست داشتنی ... به جای اینکه بگم بسه تمومش کن آه آرومی کشیدم که باعث شد لبمو گاز بگیره و از لبم جدا شه سرشو یکم عقب بردو با چشم های نیمه باز نگاهش کردم چشم هاش پر از خواستن بود . هر دو ثابت بودیم اما دست های امیر آروم داشت از رو تنم بالا میرفت با هر ذره از حرکت دستش نفس کشیدنم نا منظم تر میشد . نمیتونستم نفس هامو آروم کنم امیر خمار خم شدو لب هاش به لبم رسید و هم زمان با دستش شروع به فتح تنم کرد تو دو راهی عقل و احساس بودم احساسی که از این لذت نمیخواست بگذره و عقلی که مدام اخطار میداد این کار اشتباهه

Report Page