77
+....بادوست دخترات اینجاهم میومدی ؟
امیراخماش رفت توهم و گفت
_....قرارشد در مورد گذشته چیزی نپرسیم هرچیبوده تموم شده
نمیخواستمکشش بدم و حال خوبمونو خراب کنم با گوشه ی شالم بازی کردم سفارشامونو آوردن و مشغول شدیم
_....امتحانات کی تمومه؟
+....هفته بعد
_....دوهفته دیگه خوبه؟ برای خاستگاری ؟
دوباره استرس گرفتم فقط سر تکون دادم ادامه ی غذامونمیتونستم بخورم و تاتموم شدن غذای امیر خودمومشغول نشوندادم
+....بریم؟ داره دیر میشه
سوییچ ماشینو بهم داد
_....توبرو توماشین منم میام
سمت ماشین پاتند کردم و سوارشدم کوه های اطراف برف زده بودو هوا خیلی سرد شده بود
امیر سوار شدو حرکت کردیم
_....یروز بیا بیرمت شرکت
+....اونجا چرا؟
_....تووافعا نمیخوای بدونی کار من چیه؟محیط کارم چطوره؟
+....باشه هرموقع شرایطش بود بگو
میخواستم بدونمولی نمیخواستم امیر فکرکنه بخاطر پول و شرکتشه که انتخابش کردم
نمیخواسنم با پرسیدن در مورد شرکتشو جزعیات زندگیش اونو حساس کنم به وقتش بهممیگفت
ازش تشکر کردم و ازماشین پیاده شدم لباسامو عوض کردم دو روز دیگه امتحان داشتم وهیچی نخونده بودم جزومو باز کردم اماانقدر خسته بودم که حتی یه کلمه هممتوجه نشدم
بچهاخاموشی زده بودن وارد اتاق شدم مثه یه جنازه روی تخت دراز کشیدم حتی وقت نکردم به امیر پیام بدم و خوابم برد
دوشنبه هم فقط باتماس و چندتا پیامگذشت
امیر زنگزدوگفت بعداز امتحانم در دانشگاه میاددنبالم تابریم شرکتش
زودتراز همیشه بیدارشدم یه پالتوی خاکستری بالازانو باشلوار به همون رنگ پوشیدممقنعمو پوشیدم و رفتم دانشگاه امتحان دادم و اومدم بیرون
امیر دم در بود سوارشدم
+...سلام صبح بخیر
_...سلام خوب بود امتحانت؟
+...آره بدنبود
خودمو توی آینه چک کردم و یکم رژمو کم رنگ تر کردم
خیلی زود رسیدیم به شرکت
+....فکر نمیکردم انقدر نزدیک باشه
دکمه اسانسورو زدوگفت
_....بیا بریم بالا اتاقموبهت نشون بدم
از اسانسور بیرون اومدیم و وارد یه سالن نسبتا بزرگ شدیم میز منشی گوشه سالن بودو سه تا دردیگه بود که توی سالن باز میشد
منشی یه دختر حدودا بیست و پنج ساله بود
یکی از کارمندهاداخل اتاق منتظر امیربود و قرارشد چنددقیقه ای توسالن منتظر بمونم
_....ناراحت که نمیشی؟من این ساعتو براتوخالی کرده بودم نمیدونستم
اجازه ندادم ادامه حرفشو بزنه و گفتم
+....برو امیر مشکلی نیست
روی کاناپه ای که کنار میز منشی بود نشستم و یکی از بروشورها رو برداشتم و مشغول خوندن شدم
_....تاحالا ندیده بودم اقای مهندس دوست دختراشون رو بیارن شرکت
سرمو باسرعت آوردم بالاو به خانومی که روبروم بود نگاه کردم
+...شما؟
پوزخندی زدوگفت
_....یکی که ارزش خودشو میدونه و خودشو مثل تو اویزون بقیه نمیکنه
از عصبانیت قرمز شده بودم
+....چیمیگید خانوم؟ من اصلا شمارو نمیشناسم
_....ببین خانومکوجولو نمیدونم چه نقشهایی توسرت کشیدی اما امیر در آخر زنای با پرستیژی مثل منوانتخاب میکنه
نگاهه تحقیر امیزی بهم انداخت و گفت
_....نه دخترای دم دستی مثل تورو
از شدت خشممیلرزیدم خواستم جووبشو بدم که در اتاق باز شدو امیر با یه اقایی اومد بیرون ازش خداحافظی کرد و اومد سمت ما
_....شما باهم اشناشدین؟مهساخانوم بارانی از همکارای ماهستن
دستمو گرفتو ادامه داد
_....خانوم بارانی ایشونم نامزد من هستن بزودی ازدواجمیکنیم
نفس عمیقی کشیدم و پوزخندی به چهره رنگپریده بارانی زدم دست امیرو کشیدم وارد اتاقش شدیم