77

77


#پارت77

#قلبی‌برای‌عاشقی


پا رو پا انداختم : میدونی که رهام همچین کاری نمیکنه هنوزبخاطر احمد عذاب وجدان داره!


شونه ایی بالا انداخت :ماهم با اسکی کاری نداشتیم خودش اومد طرفمون ، حالا هم اگه بخواد پیش از حد فضولی کنه مجبوری از سر راه برش داریم!


چیزی نگفتم. خودمم دوست داشتم اسکی از سر راه برداشته شه چون رهام ممکن بود همه چی رو خراب کنه! هر چی نباشه اون ...


با صدای لیدا به خودم اومدم 

_یادت نره چی بهت گفتم!

سرمو تکون دادم که رفت بیرون و من موندم یه دنیا فکر و خیال 


باید اسکی و رهام و دور میکردم ولی بدون رهام نمیتونستم خیلی کارا رو انجام بدم! نمیدونستم چیکار کنم 


تو همین فکرا بودم که منشی اومد داخل و گفت پدرم اومده دیدنم تعجب کردم ، بابا هیچ وقت طرف من نیومد 


_بگو بیان داخل 

چشمی گفت و بعد از چند دقیقه بابا اومد داخل  

سلام و احوال پرسی کردیم و یه چایی واسش سفارش دادم 


رو به روش نشستم 

_چیزی شده بابا؟؟ 

_رابطه ت با داداشت چه جوریاست؟؟ 


چشمامو ریز کردم : یعنی چی؟؟  

به جلو خم شد: میدونم دارید یه کارایی میکنید ، بگو ببیینم رهامم از کارای تو میدونه یا نه؟؟ 


خندیدم : اووه ماشالله استاد ... خب ما چه کارایی میکنیم؟؟ 


سرشو تکون داد : امیر تو نمیتونی منو گول بزنی 

_من کسی و گول نمیزنم!!  

چشم غره ایی بهم رفت : اره جون خودت 


_میخوای به چی برسی بابا؟؟

لبخندی رو لبش نشست و تکیه شو به مبل داد 

_داداشت 

ابرویی بابا انداختم : رهام چی؟!


لبخند رو لبش پررنگتر شد و شروع کرد به حرف زدن!


( رهام )  


_دیروز کجا غیبت زد؟ 

نگاهشو ازم گرفت :یکم کار داشتم رفتم بیرون 

دقیق نگاهش کردم میدونستم رفته پیش احمد 

ولی چرا انقدر بهم ریخته؟؟ 


_چیزی شده؟؟

صاف وایستاد تو چشمام نگاه کرد : هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر سوال پیچم کنید 


نگاهمو ازش گرفتم... چه میدونست دلم میخواد از همه ی کاراش سر دربیارم!

Report Page