77

77


#77



#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت77


انگار از گوشام داشت دود میزد بیرون.

خاتون دست بردار نبود...

 همینطور بی وقفه داشت تمام واقعیت هارو یکی یکی جلو روم بازگو میکرد.


با هرکلمه ای که اون میگفت نمیدونست چقدر ترس بیشتری توی بدنم رخنه میکرد.


دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم:


-خاتون بسههه بس...

ببین همینقدر که هیچی به ارباب نگی من یه راه فرار پیدا کنم برام بسه...بخدا منم دارم عذاب میکشم...

منم از این زندگی خسته شدم.

مگه من خوشم میاد دروغ به این بزرگی رو به ارباب بگم هااا!!! ولی مجبورم خاتون یعنی مجبورم کردن.


اگه...اگه اون پاپوش رو برام نمیدوختن الان حداقل میدونستم ارباب هرچقدرم عذابم بده بازم میتونم تو این عمارت نفس بکشم و زنده بمونم...


دیگه هق هق مجال هیچ صحبتی رو بهم نداد.


روی زمین نشستم و به تخت تکیه کردم و زانوهامو بغل گرفتم و از ته دل به این حال روزم گریه کردم...



سرم و از روی تخت برداشتم و با چشمهایی که از گریه تار میدید اطراف و نگاه کردم و با بی جونی فقط تونستم خودم رو روی تخت بکشم و دراز بکشم.



همینکه ملحفه رو روی سرم کشیدم دوباره صدای در اتاق شد.


حتما بازم خاتون بود.

ولی دیگه حوصله هیچ حرفی و نداشتم برای همین بدون هیچ عکس العملی چشمام و بستم و به گریه کردنم ادامه دادم...

Report Page