77

77

Behaaffarin

اگه خانوادم تهران بودن باید ساعت 8 خونه میبودم

اگه هم نبودن معمولا نهایتش تا 9 بود

البته مامانم دعوا نمیکرد

فقط وقتی متوجه میشد ساعت از 9 گذشته و خونه نیستم ازم ناراحت میشد

منم دیگه عادت کرده بودم تا قبل از ساعت9-9:30 که بم مسیج میده: کجایی دخترم؟ خودم رو برسونم خونه

نگاهی به ساعت انداختم

تازه 7 بود

زیادم از خونه دور نبودم

فرصت بود

پس قبول کردم

امیر حساب کرد و راه افتادیم

گفت همین نزدیکیاس و بهتره پیاده بریم

توی راه برام از آدمایی حرف میزد که توی شرایط خیلی بد دارن زندگی میکنن

کسایی که ماه ها نمیتونن گوشت یا میوه بخورن

ازش پرسیدم:

-      منظورت از میوه مثلا موز و انبه و این چیزاس؟

-      نه بهی! اون­ها ممکنه حتی پرتقال و خیار هم نتونن بخرن

-      چجوری ممکنه آخه؟ قیمتی ندارن

امیر خندید

پرسید:

-      تو تاحالا از منطقه امنت خارج شدی؟

رفتم توی فکر

راست میگفت

من هیچوقت با آدمایی جز خانواده یا دوستام در تماس نبودم

هیچوقت راه نیفتاده بودم توی خیابونا قدم بزنم و به بقیه ادما نگاه کنم

هیچوقت پیگیر اخبار و اقتصاد و سیاست هم نبودم

دقیقا یه منطقه امن برای خودم درست کرده بودم و توی اون زندگی میکردم

سرم رو تکون دادم

امیر گفت:

-      نمیتونن بخرن چون خرجای واجب تری دارن. مثلا باید نون بخرن. چای بخرن. سیب زمینی و پیاز بخرن

کم کم داشتم متوجه حرفاش میشدم

داشتم به حرفاش فکر میکردم که گفت رسیدیم

به ساختمون روبرو اشاره کرد

یه ساختمون قدیمی بود

گفت:

-      اینجا یه جور خونه امن برای بچه هاس. بیشتر بچه های کار

-      اینجا زندگی میکنن؟

-      نه نه! میان اینجا تا یکی دوساعت بچگی کنن. بازی کنن. نقاشی بکشن. یا حتی آموزش ببینن. من گاهی توی فرصتای خالی میام اینجا و به بچه ها ریاضی درس میدم

داشتم با یه وجه جدید از شخصیت امیر آشنا میشدم

نگاهی از سر تحسین بهش انداختم

خودش هم متوجه معنای نگاهم شد

دستم رو گرفت و گفت:

-      بیا بریم اول از سوپری بغل براشون یکم خوراکی بخریم

راستش توی اون لحظه یکم از خودم خجالت کشیده بودم

من به معنای واقعی تک بعدی بودم

یا نهایتا دوبعدی

اما امیر

واقعا یه زندگی چندبعدی داشت

برای بچه ها ابمیوه و بیسکوییت خرید

منم براشون پاستیل و بادوم زمینی برداشتم

امیر بادوم زمینی رو از دستم گرفت و گفت:

-      بهتره براشون چیزایی بخری که بقیه هم میخرن

بعدشم به جای اون بهم چندتا کیک داد

حساب کردیم و اومدیم بیرون

وارد ساختمون که شدیم امیر با نگهبانش سلام علیک گرمی کرد

همیشه اخلاقش همینجوری بود

با آدما سریع صمیمی میشد

منو برد سمت یه اتاق که شبیه کلاس درس بود


Report Page