77

77

وارث شیخ

77

از حرف عثمان جا خوردم

تو آینه به صورتش نگاه کردم . 

بی روح بود اما چشم هاش دو دریچه به دنیای سیاه غم بود . 

نفس خسته ای کشیدمو گفتم 

- متاسفم... 

لبخند محوی زدو گفت

- بریم ؟ امیدوارم این روز زودتر تموم شه . 

منم با عثمان موافق بودم 

از اتاق رفتیم بیرون و عثمان بازوشو به سمتم گرفت و گفت 

- من بهت دست نمیزنم... اما تو راحت باش میتونی دستمو بگیری

به حرفش چشم چرخوندم و بازوشو گرفتم

واقعا این مرد جادوگر بود. ببین چطور منو خام کرد باهاش بیام صبحانه ...

با قدم های محکم و گره بین ابروهام از پله ها رفتیم پائین 

نرسیده به بقیه عثمان گفت

- اینجور اخم نکن 

با حرص گفتم 

- به اخم من دیگه کاری نداشته باش. 

عثمان چیزی نگفتو رسیدیم به میز شلوغی که انگار همه دشمن خونی من بودن 

از زبان عثمان :

من فراموش کرده بودم امروز سالگرد مادرمه ... 

و دقیقا امروز به پدر راجع به آینه گفنم ...

روزی که اون بیشتر از همیشه غمگینه ... 

با هانا سر میز نشستیم .

سلام کوتاهی بین ما و بقیه رد و بدل شدو شیخ احمد گفت 

- ممنونم از حضور همتون 

عمه زیر لب گفت 

- بایدم ازش تشکر کنین که قدم رنجه کرد سر میز 

به عمه فقط نگاه کردم و همو چیزی در گوش عمه گفت. پدر نگاهش بین اون دو چرخیدو گفت 

- چیزی شده ؟


🔞👇🔞👇🔞👇

رمان واقعی و داغ

https://t.me/joinchat/AAAAAEJgdeFy3A9ScDnT2A


Report Page