#77

#77


داستان از دید هیراب

سکوتی که توی اتاق بود بهم اضطراب میداد

آرامش قبل از طوفان...

آتوسا از وقتی سرشو روی شونم گذاشت و دستمو بغل کرد مدت زیادی نگذشت که خوابش برد

به صورت بی نقصش نگاه کردم

موهاشو که از زیر روسریش روی صورتش ریخته بود کنار زدم

من واقعا حاضر بودم بخاطر این دختر بمیرم...هنوزم حاضرم این کارو کنم...

چشمامو رو هم گذاشتم

اناهیتا بی دلیل همچین کاری رو نمیکنه...

_فلش بک_

دسته شمشیرمو محکم گرفتم سعی کردم بغض گلومو خفه کنم

«بانوی من لطفا این کارو زودتر انجام بدین...هر لحظه ممکنه دیر بشه...»

الهه بالاخره پا روی زمین گذاشت و سمتم اومد

خم شد و دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو رو به بالا گرفت

«از جات پا شو هیراب!»

«بانوی من خواهش میکنم...خواهش میکنم...اون نمیتونه بیشتر از این دووم بیاره...»

آناهیتا لبخندی زد

«گفتم از جات پا شو هیراب!»

از جام پاشدم و روبروش وایسادم

بغض گلومو بیشتر از قبل فشار میداد

«بانوی من...خواهش میکنم...بهتون التماس میکنم...»

آناهیتا انگشتشو روی لبام گذاشت و ساکتم کرد

«هیراب آروم باش...!»

دستامو مشت کردم و تمام سعیمو کردم که گریه نکنم

«بهت اجازه نمیدم همچین کاری کنی‌...نمیتونم بذارم با خودت اینکارو کنی...»

«توی تموم این سالها هیچی ازت نخواستم...تنها چیزی که می‌خوام اینه که منو رها کنی...بذار نجاتش بدم...بذار تا وقت هست نجاتش بدم...!»

آناهیتا لبخندی زد و توی چشمام نگاه کرد

«من نجاتش میدم...البته که نجاتش میدم...اون دختر کمک های خیلی بزرگی به ما کرده...اما نمیذارم خودتو نابود کنی...!»

«منظورت چیه؟»

«من نجاتش میدم اما...یه شرط دارم...یه کاری هست که باید انجامش بدی!»

«هرچی که باشه قبول میکنم... فقط نجاتش بده!»

آناهیتا به آسمون نگاه کرد و نفس عمیقی کشید

«تا نیمه شب باید همینجا بمونی...از نیمه شب که گذشت میتونی بری ببینیش...اما بعدش یه راست برمیگردی به تنگه...اون موقع بهت میگم که باید چیکار کنی...»

آناهیتا چشماشو روی هم گذاشت و چند ثانیه بعد توی نور طلایی رنگی محو شد...

_پایان فلش بک_

نفس عمیقی کشیدم

آروم پیشونی آتوسا رو بوسیدم

یه تیکه از موهاشو که از زیر روسریش بیرون بود جلوی صورتم گرفتم و بو کردم

می‌دونم قراره مسئولیت بزرگی بهم بده...

اما تنها چیزی که مهمه...اینه که آتوسا در امان باشه...

من حاضرم هر کاری براش انجام بدم...

آروم سرشو روی متکاش گذاشتم و برای آخرین بار خم شدم و گونشو بوسیدم

پورتالی به تنگه درست کردم و واردش شدم

باد تندی به صورتم خورد و نور آبی رنگ مثل همیشه چشممو زد

صدای آبشار مثل یه آهنگ تکراری توی محوطه می‌پیچید

نفس عمیقی کشیدم و به ماه نگاه کردم

همه چی امشب یه جور دیگه‌اس

به طرز عجیبی همه چی آروم و طبق رواله...

شروع کردم به قدم زدن

تمام فکرم درگیر کاری بود که قراره الهه بهم بسپره

زیاد از جای اولم دور نشده بودم که سرجام موندم

«رفتی که ببینیش؟»

چرخیدم سمت صدا

آناهیتا به یکی از صخره ها تکیه داده بود

رفتم سمتش

«اره رفتم»

«حالش چطور بود؟»

«خوب بود...طلسم از بین رفته!»

لبخندی زد

«خوبه...»

کنارش وایسادم و منم به صخره تکیه دادم

«ازت ممنونم بانوی من!»

آناهیتا درحالیکه به اسمون خیره شده بود آروم گفت

«دوستش داری؟»

متعجب نگاش کردم

«چی؟»

«آتوسا رو میگم...بهش حسی داری؟»

بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم

اون از تموم این حرفاش منظوری داره و من نمیتونم ربطشونو بفهمم و این نگرانم می‌کنه

بالاخره نگاهشو از آسمون گرفت و بهم نگاه کرد

«میدونستم...»

«چیو؟»

«بعد از مرگ مایا امروز اولین باری بود که گریه کردی... بخاطر اون دختر...»

«من منظور حرفاتو متوجه نمیشم!»

آناهیتا لبخندی زد

«خب...کاری که گفته بودم که درازای نجات دادن آتوسا انجام بدی...»

اب دهنمو قورت دادم و کنجکاو بهش نگاه کردم

«باید از اون دختر دوری کنی!»

برای یه لحظه حس کردم که صاعقه بهم برخورد کرد

«چی؟»

«ازش فاصله بگیر...اون کاری که باید انجام میداد داد دیگه کاری با این دنیا و تو نداره...قبل از اینکه بیشتر از این بهش وابسته بشی ازش فاصله بگیر... تو یه محافظی باید تنها اولویتت منطقه حافظتیت باشه...اما تو تمام توجهتو به اون دختر دادی...دیگه نمی‌خوام دور و برش باشی!»

عصبی دستی به صورتم کشیدم

«دلیل این کارات چیه؟اول نجاتش میدی بعد میخوای که رهاش کنم؟»

«لازم بود ببینم که چقدر بهش وابسته‌ای و میزان این علاقه چقدره...که رفتار امروزت همه چیو واضح کرد...»

چند قدم عقب رفتم

«تو...تو...نمیتونی همچین کاری کنی!»

آناهیتا اومد جلو و جای اون چند قدمی که عقب رفته بودم پر کرد

«من هنوزم الهه توام...حق نداری منو با لفظ تو صدا کنی!»

دستامو مشت کردم و کنار بدنم نگه داشتم

آناهیتا جلوتر اومد و دستشو زیر چونم گذاشت

«تو امروز حاضر بودی بخاطرش بمیری...هر موجود کوری هم میتونه اینو ببینه که تو مثل بچه ها عاشقش شدی...دیگه نمی‌خوام این موضوع مطرح بشه...دیگه هیچ ارتباطی نباید بینتون باشه وگرنه چیزی که بهش بخشیدم ازش پس میگیرم!»

آناهیتا از کنارم گذشت و چند قدمی دور شد که صداش کردم

«صبر کن... حداقل بهم وقت بده...من نمیتونم همین جوری ولش کنم...اون حقش نیست این کارو باهاش بکنیم...»

«خیله خب...ده روز بهت وقت میدم که این بازی مسخره رو تموم کنی...!»

آناهیتا بدون هیچ حرف دیگه ای توی نور طلایی رنگ ناپدید شد و منو با بزرگترین ترسم تنها گذاشت...

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page