77

77


💌💌💌💌💌

💌💌💌💌

💌💌💌

💌💌

💌

💟#انتقام_از_عشق💟

💟#ب_قلم_لیلی💟💟#پارت_477💟


اصلا نمیفهمیدم قصد ونداد از اینکارا چی بود،اوکی میخوای از دوستت حمایت کنی،ولی راهش تهدید نیست،راهش این بود که نزاری کار ما به اینجا بکشه که کشید،پس حالا تمام کاراش از این به بعد درنظرم پوچ بود چون نوشدارو بعد مرگ سهراب بود،بی توجه به پوریا راه افتادم که دنبالم اومدو بین پله ها دستمو گرفت.


_ونداد چرا باید تورو تهدید کنه؟؟

+چون کاسه ی داغ تر اشه پوریا،مگه نمیدونستی؟؟

_یعنی چی که کاسه داغ تر از اشه عروسک؟؟یجوری حرف بزن من بفهمم چی میگی.


چرخیدم سمتشو به دیوار تکیه دادمو گفتم.


+چون تعصب عجیبی به امیر داره،به خیالش با اینکارا داره از امیر حمایت میکنه،یا مثلا میخواد بگه من بفکر امیرم،نمیدونم همچین چیزی.

_غلط کرده مرتیکه عوضی تورو تهدید میکنه،بهش نشون میدم.

+اووف پوریا خواهش میکنم یه جنگ تازه راه ننداز.ولش کن بزار هرکاری میخواد بکنه.


چندثانیه نگام کردو یهو منو سمت خودش کشیدو بین بازوهاش قفل کرد،انقدر حرکتش یهویی و غیرمنتظره بود که دستام همینجور روی هوا خشک شده بود،سرشو روی سرم تکیه دادو اروم گفت.


_به هیچکس اجازه نمیدم،حتی به یه تارموت اسیب بزنه،حتی اگه اون ادم ونداد باشه،حتی اگه گنده تر از وندادم باشه،من بازم نمیزارم اسیب ببینی،چون تو عروسک منی،من تورو ساده بدست نیاوردم که ساده بزارم کسی نزدیکت بشه.


ازاغوشش بیرون اومدمو لبخند محوی بهش زدم،عشق چیز عجیبی بودو من الان حال پوریا رو خیلی خوب درک میکردم،چون منم دقیقا مثل اون عاشق بودم،میدونستم وقتی کسی عشقتو تهدید کنه،چه حس بدی تو وجودت شکل میگیره.برای همین دستمو روی دستش گذاشتمو فشار ارومی بهش دادم.


+زیادی بزرگش نکردی؟؟ونداد که کاری به من نداره،فقط یجوری خواست زهر امیرو بریزه که ریخت همین.


یه قدم نزدیکم شدو با پشت دستش گونمو اروم نوازش کرد،بهم خیره شده بود،نگاهش تو چشمام میچرخید،ناخداگاه بخاطر این نگاه خیرش،نفس تو سینم حبس شد،ولی پوریا برعکس من نفسشو پرصدا بیرون داد که داغی نفسش روی صورتم پخش شدو اروم گفت.


_فقط ونداد نه،هرکسی عروسک،هرکسی بخواد نزدیکت شه،اولین کسی که جلوش قد علم‌میکنه منم،کسی بخواد بهت اسیب بزنه اولین کسی که خودشو سپرت میکنه منم،یادت نره عروسک من تورو راحت بدست نیاوردم که راحت از دستت بدم.پس هرچی که بشه تا اخرش کنارت وایمیستم.


اب دهنمو اهسته قورت دادمو بهش خیره شدم،وقتی انقدر با فاصله نزدیک نگاش میکردم،حس میکردم بدنم زیر نگاهش ذوب میشه،اینجوری دیگ نمیتونستم دقیق تمرکز کنم تا بفهمم منظور پشت حرفاش چیه،سریع از زیر دستش بیرون اومدم،انگار که تازه به هوا رسیده باشم نفس عمیقی کشیدمو گفتم


+خیل خب حالا باز دوباره نزن تو جاده خاکی اقای بزن بهادر،یادت نرفته که تو قول دادی کارای خطرناکتو حداقل دیگه جلوی من نکنی.


دستشو تو موهاش فرو کردو با شیطنت گفت.


_اره یادم که نرفته،ولی من بخاطر تو خطرناکم میشم عروس خانم.

+اووم میگم...

_جونم؟؟نکنه فندق دلش چیزی خواسته؟؟


شوکه و با دهن باز نگاش کردم،درسته حرفش زیاد تعجب اور نبود،ولی شنیدن این حرفا از ادمی مثل پوریا واقعا عجیب بنظرم اومد.برای همین انقدر با شوک نگاش کردم.


_چیه؟؟چرا اونجوری نگاه میکنی؟؟

+پوریا،فندق هنوز خیلی کوچولوعه که دلش چیزی بخواد.


شونه ای بالا انداختو با شیطنت گفت.


_اگه مثل مامانش پیش فعال باشه،از همین فردا درخواستاش شروع میشه شک میکنن.


شروع کردم به خندیدن که خودشم خندیدو اومد سمتم،یهو دستشو انداخت زیر پامو منو از روی زمین بلند کرد.برای اینکه کله پا نشم سریعو محکم بازوشو گرفتو گفتم.


+اععع دیوونه چیکار میکنی؟؟داشتم میفتادما، بزارم زمین.

_نوووچ نمیشه عروسک،با این وضع نمیتونی هرروز این همه پله بری بالا،فعلا خودم زحمتشو میکشم تا بعدا یفکری به حالش بکنیم...

.

.

.

توماشین نشسته بودمو زیرلب با خودم اهنگی که درحال پخش بودو وزمزمه میکردمو سعی میکردم،استرسمو پنهان کنم،میدونستم محاله امیر اونجا باشه،اینو میدونستم ولی از دیدنش میترسیدم،از روبه رو شدن باهاش واهمه داشتم.میترسیدم وقتی ببینمش نتونم خودمو کنترل کنم،چون میترسیدم پوریا متوجه بشه و من اصلا دلم اینو نمیخواست تا حالا که همه چی اتش بس شده،اینبار جنگشون جور دیگه ای شروع شه،دستمو روی شکمم گذاشتو اروم گفتم.


+تو کمکم کن فندق،کمکم کن بتونم از پسش بربیام.خیلی سخته نزدیک بابایی باشیمو مثل غریبه ها رفتار کنیم.منکه دق میکنم،میدونم توام غصه میخوری.میدونم توام دلت میخواد صداشو بشنوی،دلت میخواد باهات حرف بزنه و نازتو بکشه،میدونم،ولی کاری از دستم برنمیاد،اگه الان از تمام اینا محروم شدی،همش بخاطر اشتباه منه،پس منو ببخش فندوق.


با اومدن پوریا خودمو جمع و جور کردمو سعی کردم با لبخند نگاش کنم.تو دیگه این زندگیو انتخاب کردی تارا،پس سعی نکن با کارات پوریارو حساس کنی،دسته گل بزرگی به همراه یه جعبه شیرینی گرفته بودو روی صندلی عقب گذاشتو کنارم نشست.با دیدن شیرینی گل از گلم شکفتو گفتم


+وای شیرینی خریدی؟؟چه شیرینی؟؟برای من نگرفتی؟؟

_نمیدونم خودت حدس بزن که چی گرفتم؟؟

+وای نمیتونم حدس بزنم،حسابی گرسنم شد،میشه یکی بردارم؟؟


بلند خندیدو از کنارش یه پاکت نون خامه ای بیرون اوردو گرفت سمتم.


_بیا اینو مخصوص خودت گرفتم،مگه میشه توعه شکمورو یادم بره عروسک.


پاکتو از دستش گرفتمو همونجوری که برای خودم شیرینی برمیداشتم گفتم.


+وای مرسی،هوس کرده بودماا.ببین فندقی،این شیرینی موردعلاقه مامانه،مطمئنم که توام یبار امتحانش کنی دیگه عاشقش میشی.وای پوریا دیدی چی شد من الان گفتم مامانی،به خودم،وای خدا چه حس شیرینی بود.


گاز محکمی به شیرینی زدم که متوجه سنگینی نگاهش شدم،چرخیدم سمتش،اصلا چرا این همه حرف زدم جوابمو نداد و فقط داشت نگام میکرد؟؟


+چیه ؟؟چرا اونجوری نگام میکنی؟؟توام شیرینی میخوای؟؟


سریع سری تکون دادو همونجوری که ماشینشو روشن میکرد گفت .


_هیچی،هیچی عروسک،بریم دیرمون شد.

+وا..


شونه ای بالا انداختمو به شیرینی خوردنم ادامه دادم،هنوز داخل هفته های اول بودم،ولی بطرز عجیبی اشتهام دوبرابر شده بود،ریز خندیدم،حالا قرار بود اشتهام بیشتر شه و کلی خوردنی هوس کنم،ناخداگاه بین شیرینی خوردن چشمام از اشک پرشدو اشک توی چشمام جمع شد سریع نگاهمو به بیرون از پنجره دوختم تا پوریا چشمامو نبینه،این حرفا هیچکدوم خنده نداره تاراخانم،باید بشینی و به حال خودت زار بزنی،اره قراره کلی چیز خوردنی هوس کنی،خوردنی هایی که دوست داشتی به امیر بگی و اون برای تو فندوق بخره،ولی حالا دیگه امیری وجود نداره که بخوای ازش چیزی بخوای،یا خودتو براش لوس کنی دیگه امیری وجود نداره تا دوتایی باهم برای بچمون خرید کنیم ،اتاق درست کنیمو لباس بخریم،،دیگه اون نیست،پس نخند،تارا،گریه کن،چون تو خیلی از لذتای زندگیتو از دست دادی که نبودشون برات خود خوده غمه،سریع اشکای روی گونمو پس زدمو اجازه ندادم پوریا متوجه حالم بشه،الان بهترین و بدترین حالت زندگیم بود،خوب بود از این لحاظ که داشتم مادر میشدم،بد بود،چون تو حساسترین روزای زندگیم،تنها بودم.

بدون اینکه اجازه بدم پوریا متوجه حالم بشه،رسیدیم خونه،تا وقتی در بازشه و من حیاط خالی رو ببینم هزار بار مردمو زنده شدم،خداروشکر ماشین امیر نبود،پس اینجا نبود،میدونم فندوق میدونم دلت براش تنگ شده میدونم توام مثل من دلت میخواد ببینیش،ولی الان ازش دور باشیم بهتره.باید بهش اجازه بدیم تا بتونه همه چیو هضم کنه،تا بتونه نزدیکمون بشه،البته نزدیک من نه،فقط تو.

پوریا دستشو به سمتم دراز کردو گفت.


_افتخارمیدید خانم زیبا؟؟


لبخند یه طرفه ای بهش زدمو دستشو گرفتم،باهم وارد خونه شدیم.مامان،اقای ازادو علی به استقبالمون اومدن.حتی از دیدن علی هم شوکه شدم،ولی اون مثل همیشه لبخند مهربونشو کنج لبش نشونده بودو من با دیدنشون حس کردم تو این یه شبانه روز چقدردلم براشون تنگ شده بود.


مامان_خوش اومدید،بیاید تو،ماشالا،ازاد نگاشون کن،ببین چقدر کنارهم قشنگن،ببین چقدر بهم میان.


مامان خودم بود،ولی گاهی حرفای عجیبو غریبی میزد،انقدرعجیب که دلم میخواست یه پشت چشم اساسی براش نازک کنم،به علی نگاه کردم که برای مامان سری تکون دادو چشمکی بهم زد.


اقای ازاد_بله خانم میبینم،میبینم حالا اجازه بده بچه ها بیان داخل،جلوی در نگهشون داشتی داری تعریف تمجید میکنی.

مامان_بیاید تو،بفرمایید.


پوریا با چابلوسی دسته گلو به سمتم مامان گرفتو گفت.


_قابل شمارو نداره مامان مهری،البته اشکالی نداره که مامان صداتون کنم؟؟


مامان که انگار از شنیدن این کلمه حسابی خوشش اومده بود،لبخند پهنو عمیقی زد،انگار که تا حالا اصلا کسی بهش مامان نگفته و تا این حد دلش داشت قنج میرفت،خدایا داشت با رفتاراش منو دیونه میکرد.


مامان_معلومه که میتونی پسرم،توام مثل پسرمن،بیاید تو دیگه.


وارد خونه شدیمو من همونجوری که لباسامو درمیاوردم گفتم.


+منم اینجاما مامان،وقت کردی منم تحویل بگیر،البته اگه چشمت اصلا منو ببینه.


همشون خندیدن که پوریا با شیطنت گفت.


_حسودی نکن بیینم.

اقای ازاد_بیا تو دخترم،خوش اومدی.

+چه عجب بالاخره یکی منو دید،ممنون اقای ازاد.


وارد خونه شدیم،به سمت علی که تا الان ساکت بود رفتمو محکم بقلش کردم.نمیدونم چرا ولی ناخداگاه وقتی بغلش کردم بازم بغضم‌گرفت،کنترل کردنم احساساتم واقعا سخت بود،خیلی سخت بودو من الان حتی از قبلم حساستر شده بودم.


+دلم براتون خیلی تنگ شده بود.


از بقلش بیرون اومدمو نگاش کردم‌که لبخند مهربونی زدو گفت.


علی_ما که فقط یه روزه همدیگرو ندیدیم تاراجان.

+باشه،ولی من بازم دلم براتون تنگ شد،برای تو،برای اتاقم،برای پایین شیطنتامون،برای..برای...


میخواستم بگم برای امیر،ولی اگه میگفتم خیلی بد میشد.


علی_ببینم تو داری گریه میکنی؟؟


سریع سری به معتی نه تکون دادمو به پوریا و مامان که درحال تحویل گرفتن همدیگه بودن نگاهی انداختمو گفتم.


+نبابا گریه چیه،منکه لوس نیستم گریه کنم،بخاطر حساسیت فصلی چشمام یکم حساس شده،اصلا چه دلیلی داره بخوام گریه کنم دیوونه.


جوری نگام کرد که قشنگ معلومه داره تو دلش میگه خر خودتی،ولی به روی خودش نیاوردم،کتمو اویزون کردمو با علی به سمت بقیه رفتم.با استشمام بوی غذا،سوت بلندی کشیدمو گفتم.


+اوووف مامان چه بوی غذایی راه انداختی.اب دهنم راه افتاد.

اقای ازاد_مامانت بخاطر اومدن شما حسابی تدارک دیده دخترم،کلی غذا براتون درست کرده.


بلند خندیدمو با شیطنت گفتم


+اوووه مامان پیشرفت کردیا،قبلنا که بهمون اصلا غذا نمیدادی.حالا چی شده چندمدل،چندمدل غذا درست کردی؟؟


مامان که انگار از حرفم خوشش نیومده بود،مثل خودم،برام پشت چشمی نازک کردو گفت


مامان_الانم بخاطر تو تدارکات ندیدم،همش بخاطر داماد عزیزمه.


بزور جلوی خودو گرفتم تا پوزخند نزنم.دامادش،واقعا خنده دار بود،حسابی پوریارو تحویل میگرفت،ولی با امیر بدبخت از همون اولش بی هیچ دلیلو شناختی دشمنی کردو حالا برای من داماد دوست شده بود.پوریا که حسابی دلش قنج رفته بود،رو به مامان گفت.


_شما به من خیلی لطف دارید.


بعد پیچید سمت منو گفت.


_بیا عروسکم،بیا کنارم بشین سرپا واینستا.


رفتم سمتشو کنارش جا گرفتم،پوریا دستشو دور شونم حلقه کردو شروع کرد به حرف زدن درمورد حرفای روزمره با مامان و اقای ازاد.علی مدام نگاهش روی من بود،میخواست از چشمام به همه چی پی ببره،چون اون خوب منو میشناختو میدونست الان درونم چه اشوبی بپاعه،ولی ترجیح داد مثل من سکوت کنه،چون دیگه حرفی برای گفتن نبودو ما نهایت فقط میتونستیم گذشته رو نبش قبرکنیم.


مامان_من میرم میز غذارو اماده کنم،گرسنتونه دیگه؟؟

+منکه خیلی گرسنمه،بقیه رو نمیدونم.

علی_یه چندلحظه صبر کنید مهری خانم،یه مهمون دیگه هم داریم.برسه بعد میزو اماده میکنیم.


یه مهمون دیگه؟؟یعنی فرشته رو دعوت کرده بود که بیاد؟؟به علی خیره شدم که اقای ازاد گفت


اقای ازاد_کی قراره بیاد بابا جان؟؟

علی_ام...


حرفش تموم نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد،نگاه شوکم به سمت ایفون کشیده شد،که علی با لبخند بلندشدو گفت.


علی_خودش اومد.


لازم نبود علی جمله اشو کامل کنه و بگه کیه.چون با صدای تپش قلبمو با شنیدن همون دو کلمه اول اسمش فهمیدم کی پشت دره،پس اومد،حالا فهمیدم میخواد با روبه روی من بودن،عذابم بده،حالا فهمیدم میخواد اینجوری ازم انتقام بگیره.درست مثل حرفی که ونداد زد،اره من قرار بود،هرروز با دیدن امیر هزاربار بمیرمو زنده شم،از اینه نزدیکم ولی برای من نیست...

دستای پوریا روی دستم نشست،چرخیدم سمتشو بلافاصله همون لحظه امیرو علی باهم از دروارد شدن.امیر اول نگاهی به دست منو پوریا انداختو بعدش لبخند پهنی زد.


_به به ببین کیا اینجان،تازه عروس دامادمونمون.

پوریا_نمیدونستیم قراره توام بیای رفیق.

مامان_منم خبر نداشتم.


مامان اینو گفتو پشت چشمی برای امیر نازک کرد که باعث خنده ی بلنده امیر شد.


_ببخشیدا،واسه اومدن خونه ی بابام،باید به کسی خبر میدادم؟؟


ناخداگاه سریع گفتم.


+نه نه خوش اومدی.

_معلومه که خوش اومدم،بیا داداش اینارو بزار تو اشپزخونه،از این شیرینم یه دونه بگیر مهری خانم بخوره بلکه اوقات تلخش،شیرین بشه.


وقتی اینو گفت،تازه متوجه جعبه شیرینی تو دستش با یه پاکت شدم،انقدر تو هول اومدنش بودم که بطور کل ندیدم چیزی تو دستشه.


علی_تو این پاکت چیه داداش؟؟

_بابا لبو خواسته بود،سر راه دیدم براش گرفتم.


ناخدگاه و بطرز عجیبی دهنم افتادو اروم گفتم.


+وای لبو گرفتی؟؟


امیر نگاهی به منو بعد به پاکت تو دست علی انداختو اروم گفت.


_اره...


همین لحظه پوریا منو به سمت خودش چرخوندو گفت.


پوریا_دلت میخواد؟؟اگه دلت میخواد،همین الان برم برات بگیرم،هووم؟؟

+نه...نه نمیخوام.


لبخند پهنی زدو با دستش موهامو پشت گوشم فرستاد،نفس عمیقی کشیدم،میدونستم میخواد امیرو اذیت کنه.یکم ازش فاصله گرفتم که امیر روبه رومون نشستو گفت


_فکر نمیکردم اینجا بیینمت پوریا،تو شرکت منتظرت بودم.

پوریا_توقع نداشتی که تازه عروسمو روز اول ول کنم بیام شرکت هووم؟؟


از استرس و عصبانیت،پوست کنار ناخنمو میکندم.رسما داشتن بهم تیکه مینداختن،ولی با لبخندو کاملا عادی.


_اره راست میگی،اصلا حواسم نبود،تو خونه بمونو تا میتونی استراحت کن.اخه یکی هست جای خالیتو پرکنه.


پوریا خودشو روی صندلی جلو کشیدو گفت.


پوریا_کی؟؟

_خواهرت،پریسا،راستی این جعبه شیرینیم اون بهم داد،حالا از چی خوشحاله که اونجوری به همه شیرینی پخش میکرد،خدا میدونه.


متعجب به پوریا نگاه کردم،پوریا سرخ بودو امیر خوشحال،ولی منظور حرف بینشون چی بود،نمیفهمیدم،به ثانیه نکشید که پوریا خودشو جمع کردو به صندلی تکیه دادو منو به سمت خودش کشید.


پوریا_معلومه بخاطر برادرش خوشحاله.


نگاه پرمحبتی به من انداختو گقت.


پوریا_بالاخره برادرش به عشقش رسیده.


قبل از اینکه این بحث به جای بدتری کشیده شه و من بیشتر از این عروسک خیمه شب بازی بشم،سریع از جام بلندشدمو گفتم.


+من میرم به مامان کمک کنم میزو...

مامان_نه مادر همه چی تکمیله،بیاید میز اماده است.

پوریا_بیا عزیزم.بریم که مامانت کلی غذای خوشمزه....


حرفش با صدای شلیک خنده ی امیر قطع شد،جفتمون به سمتش چرخیدیم که بین خنده هاش گفت


_مامان؟؟؟

پوریا_اره مشکلیه؟؟

_نه چه مشکلی،اتفاقا خیلی شبیه مامانتم هستی،درو تخته باهم جورید.


اینو گفتو همینجوری که میخندید به سمت میز رفت،پورید لباشو بهم فشاردادو با عصبانیت گفت.


پوریا_عوضی داره میره رو مخم.

+لطفا،لطفا اروم باش،ببین فقط این ناهار کوفتیو بخوریمو بریم،خواهش میکنم کار احمقانه ای نکن.


با اخم تو چشمام زل زدو گفت.


پوریا_اگه همینجور به زر زدناش ادامه بده،اصلا بهت قول نمیدم که اروم بمونم عروسک،اصلا.


اینو گفتو تغییر چهره دادو با لبخند دستمو گرفتو به سمت میز رفتیم،پوریا صندلی رو برام کنار کشید گه تشکر کردمو نشستم،دقیقا روبه روی امیر.اون خیلی واضح بهم زل زده بودو با لبخند نگام میکردو من تا میتونستم سرمو پایین انداختم تا نبینمش.تاب نگاه کردنشو نداشتم،کاش منم میتونستم انقدر مثل اون راحت باشم،ولی نبودم،


مامان_شروع کنید بچه ها،غذا بکشید.

پوریا_چی برات بکشم عزیزم؟؟


وقتی امیر روبه روم نشسته بودو پوریا ادای تازه دامادهارو درمیاورد مگه چیزی از گلوم پایین میرفت؟؟


+یه ذره برام جوجه بزار،خیلی گرسنم نیست.

مامان_یه ذره چیه،زیاد براش بزار،برای خودتم بکش پسرم.

پوریا_چشم،حتما.

مامان_اینجا غذا زباد بخور که تارا غذا پختن بلد نیست،قراره گرسنه بمونی.


امیر دوباره پقی زد زیرخنده و گفت.


_اره اره مامانش راست میگه،تارا اصلا اهل غذا پختن نیست،دوست نداره،ولی برعکس غذا خوردنو خیلی دوست داره.


نفس خسته ای کشیدمو به امیر نگاه کردم،پس اینجوری با خودش کنار اومده بود،اینجوری سعی میکرد تا درداشو اروم کنه،با خنده،اشکالی نداشت،من بازم راضی بودم.پوریا نگاهی بهش انداختو گفت.


پوریا_بخوره،نوش جونش،من از خدامه غذا زباد بخوره‌.


نگاه امیر روی من کشیده شدو گفت.


_اره از این به بعد باید غذا خیلی خوب غذا بخوریو به خودت برسی،بالاخره وضعیتت با قبل خیلی فرق داره.


مامان تیز به امیر نگاه کردو گفت.


مامان_وضعیتش مگه با قبل چه فرقی کرده؟؟


رسما غذا تو گلوم پریدو به سرفه افتادم،نکنه میخواست همینجا همه چیو به مامان بگه،پوریا سریع یه لیوان ای بهم داد که بعد از کلی سرفه به خودم اومدمو گفتم


+هی..هیچی چه فرقی قراره کرده باشه مامان.

_بالاخره وضعیتش فرق کرده دیگه،بچه ام‌نگاش کنه میفهمه،شما چطوری نفهمیدی مهری خانم،اصلا از شما که انقدر تیزو باهوشی بعیده.


💌

💌💌

💌💌💌

💌💌💌💌

💌💌💌💌💌

Report Page