76
سلام عزبزای دلم اینم پارت جبرانی صبح سارا حالش خیلی بهتره خداروشکر و تونست پارتو برسونه ❤
نگاهه بابا مامان دایی و بابک همزمان چرخید روی من و بابا گفت
-...کجابودی؟
+...بیرون با دوستام چیزی شده؟
-....کدوم دوستت؟
+....وا بابا بیست سوالیه؟
-...خالت زنگ زده میگه تورو با یه پسره بیرون دیده توماشین بودین
ابروهام از تعجب بالا رفت
-....کجابودی بهار؟
+...به خالع میگفتی بیاد جلو که مطمعن شه چرا تهمت میزنه؟
پوزخند بابک رو اعصابم بود
روبه روی بابا نشستم و سعی کردم صدام نلرزه
+....مگه نمیگع منو دیده ؟ خب چرا نیومد جلو ؟ اگه من بودم؟
بابا کلافه بلند شد و گفت
-...من بهت خیلی اعتماد دارم بهار مواظب باش که اعتماد بینمون از بین نره
مامان با شک و دودولی بهم نگاه میکرد
زیر لب گفتم چیه و رفتم تواتاق
سریع یه پیام به بابک دادم و شرایطو واسش توضیح دادم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم
سرم از درد داشت میترکید
در اتاق باز شد بابک اومد داخل و درو بست
بااخم گفتم
+....برو بیرون اینجا چیکار میکنی ؟
-....یا به حرف من گوش میکنی و کاریو که میگم انجام میدی یا بابات همه چیو میفهمه شنیدی که چی گفت اعتمادش از بین بره خیلی بد میشه
+...چی میخوای ؟ پول میخوای ؟
پوزخند زد و و خودشوبهم نزدیک کرد
-....تاوقتی توهستی پول چه ارزشی داره؟ من خودتو میخوام