76

76




#۷۶

نامی نفسشو با خرص بیرون داد

اشاره کرد

- بریم ماشبن گرفتم

به تاکسی سبز سمت دیگه خیابون اشاره کرد

رفتیم سوار شدیم

من میترسیدم

از کیوان از پدرش از هر مردی که با پول میخواست قانون رو دور بزنه

فقط میخواستم نباشم

تا خونه ساکت بودیم

وقتی رسیدیم مامان گفت

- برو یه ماه شهمیرزاد پیش مادربزرگت. لینجوری خیالم راحت تره

مخالفت نکردم

خودمم اینجا میترسیدم

نامی هم حرفی نزد

همون موقع رفتم اتاق وسایلمو جمع کردم

کارم تو خیریه.

قرار هام با بنفشه.

درسم تو دانشگاه.

عملا هیچی برام مهم نبود

من ترسی حس کرده بودم که با هیچ چیزی از این نگرانی ها قابل مقایسه نبود

تا صبح نخوابیدم

صبح با مامان رفتم ترمینال

قرار شد هیچکس هیچی نفهمه

حتی دائی اینا

تو ترمینال یه خط ایرانسل جدید خریدمو خط قبلی رو خاموش کردم 

تلگرام جدید نصب کردم با شماره جدید . 

قبلیو از گوشیم پاک کردم

به بنفشه پیام دادم

- مادربزرگم حالش خوب نیست من دارم یه مدت میرم پیشش

سریع جواب داد

- کی برمیگردی؟ باید حتما ببینمت

- فعلا معلوم نیست. ویدئو کال بزاریم 

شکلک ناراحت فرستادو نوشت

- من دارم عقد میکنم اونوقت تو نیستی

هنگ به گوشی نگاه کردم

عقد!!!

بنفشه؟!

اون که میگفت نه!

دوست نداشتم بهش انرژی منفی بدم

براش نوشتم

- تو عروسیت جبران میکنم. 

شکلک کج و کوله فرستادو نوشت 

- خیلی بیشعوری الان که میخوامت نیستی. من در حد مادربزرگتم نیستم بیای از من مراقبت کنی

- تو دیگه آقا نیمارو داری منو میخوای چکار 

چندتا شکلک داغون و ناراحت فرستاد

دیکم دیگه حرف زدیمو خداحافظی کردم

نزدیک شهمیرزاد بودیم

مامان گفت

- من میگم دکتر گفته یه مدت از استرس باید دور باشی و هوای ییلاق بخوری تو هم همینو بگو

سر تکون دادم.

رسیدیمو ماشین گرفتیم تا خونه مادر بزرگم

مامان گفت

- نگار اینجا سمت پسر مسر نری ها. همه فامیلن دردسر میشه

چشم چرخوندم به مامانو گفتم

- قبلیم تو منو به زور هول دادی سمتش وگرنه من اصلا علاقه ای به جنس نر ندارم

مامان اخم کردو گفت

- حالا نه اینوری نه اونوری هر چیزی متعادل خوبه

هیچی نگفتمو به کوچه باغ های قدیمی و سر سبز نگاه کردم.

به جایی رسیدیم که بعدش ماشین رو نبود

پیاده شدیم

از کوچه باریکی که یه جوی آب هم رون وسطش بود راه افتادیم سمت خونه مادربزرگم

این رودخونه از تو باغ مادبزرگم رد میشد

رسیدیمو مامان زنگ زد

سمیه خانم اومد درو باز کرد.

سمیه با دختر و پسرش جلو باغ مادربزرگم زندگی میکردن. اجاره نمیدادن و در ازای سکونت اینجا به مادربزرگم میرسیدن. 

هرچند مادربزرگم سر پا بود اما آدم مغرور و سفت و سختی بود‌ . دوست نداشت از بچه هاش کاری بخواد. چه کار جه پول . خودش هم یک ریال به بچه هاش نمیداد.

مخصوصا به مادر من. چون طلاق گرفته بودو از چشمش افتاده بود.

بعد سلام احوال پرسی رفتیم تو 

باغ خیلی بزرگ نبود و از این سمت خونه مادربزرگم ته باغ پیدا بود

تو حیاط درخت های گردو و آلو و زرد آلو و هلو داشتن

مادربزرگم رو ایون نشسته بودو عصا دستش بود

خونه اش یه خونه کاملا قدیمی بود. یه ایون سراسری با سه تا اتاق که در هر سه به ایون باز نیشد. یه آشپزخونه و توالت پائین داشت

چند سال پیش یه حمام هم اضافه کرده بودن.

از دور که مارو دید بلند گفت

- به به عاطفه خانم یادت افتاد مادر داری ...

Report Page