76

76


🤎🤎🤎🤎🤎

🤎🤎🤎🤎

🤎🤎🤎

🤎🤎

🤎

🧡#انتقام_از_عشق🧡

🧡#ب_قلم_لیلی🧡#پارت_476🧡

🧡#فلش_بک🧡🧡#امیر_حسین🧡


روبه روی پنجره ایستادمو به شهر خیره شدم،توی قلبم حس میکردم یه چیزی خالی شده،ولی نمیدونستم اون چیه،فقط میدونستم حجمش انقدر بزرگه که کل وجودمو گرفته،امروز،روز عجیبی بود،ولی دیگه حتی به امروزم حسی نداشتم،از این شهرو ادماش خسته بودم،دلم میخواست میرفتمو تمام اتفاقارو تو این شهر باقی میزاشتم.دلم‌میخواست میتونستم فراموششون کنم،

به تصویر خودم تو شیشه پنجره نگاه کردمو ناخداگاه تمام گذشته جلوی چشمم جون گرفت، پوزخند تلخی به خودم زدم...

چقدر دوییدی پسر،چقدر جون کندی،چقدر با خودتو همه ی ادما جنگیدی تا بتونی این دخترو تو قلبت نگه داری تا بتونی اونو مال خودت بکنی،ولی اخرش چی شد؟؟؟هیچی،تو بازم نتونستی،توشکست خوردی امیرحسین،دوباره کسی که رفت اون شدو کسی که موند تو.

اون رفت میدونی چرا؟؟؟چون تو زیادی مغرور شدی،فکر میکردی عشق برات کافیه و انقدر قدرت داره که بتونه تورو کنار اون نگه داره،ولی حالا فهمیدی که فقط عشق کافی نیست...تویه رابطه فقط عشق نجات دهنده نیست.

عشق کافی نبودو اون رفت،تصمیمشو گرفت،ولی اینبار یه تصمیم خیلی بزرگ که دیگه هیچ قدرتی نمیتونست مارو بهم برگردونه،اون رفت تا امروز زن...زن...

دندونامو روی هم فشار دادمومشتمو به دیوار تکیه دادم،گند زدی تارا گند،جوری که حتی نمیتونم به زبون بیارمش که چیکار کردی.

ولی دیگه مهم نیست،تو خودت اینو خواستی...منم میزارم بری،برای همیشه.

از پنجره فاصله گرفتم که صدای زنگ گوشیم بلندشد،نیازی نبود ببینم کیه،چون جز وندادو ارسلان کسیو نداشتم‌.

ارسلانی که مدام میگفت بیا و نزار این اتفاق سربگیره و وندادی که مدام میگفت،ولش کن تا بره دنبال چیزی که لیاقتش بود...

ولی حرفاشون دیگه روی من تاثیری نداشت،چون ما دیگه ازهم دور شده بودیم،خیلی دور...

به سمت تلفن رفتمو بدون اینکه به صفحه نگاه کنم،گوشی رو خاموش کردم،حوصله حرف زدن نداشتم.

دستمو روی شقیقه هام فشار دادمو به سمت اتاقم رفتم،فردا برای همیشه میرفتمو این شهرو ادماشو رها میکردم.اینم انتخاب جدید من برای زندگی بود.

اینبار تلفن خونه بصدا دراومد،بی توجه به صداش وارد اتاق شدم که تلفن روی پیغام گیر رفتو صدای صبا تو خونه پخش شد.

نفس خسته ای کشیدم،این دختر با اینکه رفته بود ولی هنوزم دست بردار نبود،به چیزی که میخواست رسیده بود،نمیدونم چرا دست از سرم برنمیداشت.


صبا_الو امیرحسین،میدونم خونه ای،تلفنو بردار ،لطفا کار خیلی مهمی باهات دارم..


بی اهمیت بهش روی تخت دراز کشیدم،دیگه بس بود هرچی بازیچه ی این دخترا شدم،کافی بود،تارا از زندگیم بیرون رفت،صباهم که از اولم جایی نداشت که بخوام بیرونش کنم.


صبا_امیررر بردار تلفنو میدونم خونه ای،اینم میدونم که تو میدونی امروز تارا عروسی میکنه،ولی من همین الان فهمیدم،بردار باید راجب چیز مهمی باهات حرف بزنم امیرحسین،اگه دیر برسی.ممکنه برای همیشه بچه اتو از دست بدی.


با عصبانیت روی تخت نشستم،این دیگه خیلی زیادی بود،دیگه شورشو دراورده بودو از هرچیزی داشت برای نقشه های بچگانه اش استفاده میکرد،درحالی که خوب میدونست چقدر روی این موضوع حساسم.

با عصبانیت به سمت تلفن رفتمو برش داشتم‌


_چیییی میگی صبا؟؟چی میگی اینم دروغ جدیدته؟؟گورتو گم کردی رفتی ولی هنوزم دست بردار نیستی؟؟

صبا_اگه تو زندگیم یبار راست گفته باشم اونم الانه امیرحسین‌.

_صبا من داغونم میفهمی اینو؟؟زندگیم ریخته بهم،تو و امثال تو منو،زندگیمو به گند کشیدید،دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم، بسه دیگه نمیخوای تمومش کنی؟؟؟

صبا_چرا هنوزم یچیزی داری،امیرررر تو بچه داری چرا حرفمو باور نمیکنی؟؟


میدونست،میدونست چقدر رو این موضوع حساسم،میدونستو داشت دست روی نقطه ضعفم میذاشت.از کوره دررفتمو دادکشیدم.


_با یابو طرف نیستی که،من اصلا دستم به تو خورده دختره ی احمق؟؟؟دیگه تا چه حد میخوای خودتو کوچیک کنی؟؟

صبا_من از خودم حرف نمیزنم،دارم از تارا میگم،تارا حامله است امیرحسین.

_چرا باید حرفتو باور کنم،اونم حرف تویی که خودت مارو ازهم جدا کردی،از کجا معلوم که راست میگی؟؟

صبا_اره امیرحسین من جداتون کردم،ولی الان پشیمونم،برای همین زنگ زدم،تارا حامله است امیر حرفمو باور کن.

_صبااا منو دیونه نکن...


داشتم دیونه میشدم،از چی حرف میزد؟؟چه بچه ای؟؟؟دوباره داشت بازیم میداد؟؟،داشت چه بلایی سرم میاورد؟؟.


صبا_ببین امیر،قبل رفتن یه نت برات گذاشتم،تو اتاقت پشت قاب عکس گذاشتم،برو اونو بخون.

_پشت خط منتظرم بمون فهمیددددددی منتظرم بمون تا بیام.


تلفنو کنار گذاشتمو به سمت اتاق دوییدم،حتی اگه یه درصدم واقعیت داشته باشه من نابود میشم،ولی اگه دروغ باشه وای به حالت صبا،وای به حالت اگه دروغ گفته باشی،وای به حالت اگر اینم یه نقشه جدیدت باشه.قاب عکسو برداشتم،از عصبانیت دستام میلرزیدو نمیتونستم پشت قابو باز کنم.چشمامو روهم فشار دادم،واقعا یه کاغذ پشتش بود،سربع بازش کردم.


>سلام امیرحسین.

من دارم میرم،میخواستم برای همیشه بی سروصدا از زندگیت بیرون برم،دوسال تمام پیش من بودیو نتونستم بهت نزدیک شم،فهمیدم که از این به بعدم نمیتونم تورو مال خودم کنم،پس میرم.

اما قبل رفتنم یکار دیگه ای انجام دادم که تو و ستارتو چند قدم دیگه ازهم دورکرد.

امروز تارا بهت پیامی فرستاد،از ارزوی اولین برف زمستون برات گفت،از یه معجزه حرف زد،از بچتون گفت،ازت خواست برگردیو یه شانس بهش بدی،من وقتی فهمیدم داری پدر میشی،عصبی شدم،دیوانه شدم،چون تارا داشت صاحب تمام چیزهایی میشد که من همیشه دوست داشتم،داشته باشم،برای همین نفرت بهم غلبه کردو جواب اون پیامو من دادم.

میدونم خیلی طول نمیکشه و میفهمی تارا حامله است،ولی امیدوارم دیر نشه ،امیدوارم تارا بازم بیاد سراغتو اینبار بهت اعتماد کنه و منتظرت بمونه،این نامه رو نوشتم تا خودمو سبک کنم،امیدوارم خیلی زود بفهمی که به ارزوی چندینو چندسالت رسیدی.


صبا....


کاغذو تو مشتم فشار دادم،چه بلایی داشت سرم میومد؟؟تارا واقعا حامله بود؟؟یعنی..یعنی من داشتم بابا میشدم؟؟حقیقت داشت؟؟

به سمت تلفن پاتند کردمو برش داشتم.


_حقیقت داره؟؟؟؟؟

صبا_اره..اره امیرحسین،حتی روزی که داشتی منو میبردی فرودگاهم تارا اومد،من دیدمش ولی باز بهت نگفتم،چون عصبانی بودم میخواستم شماهم مثل من زجر بکشید،ولی نمیدونستم تارا میره با پوریا....


بین حرفش پریدمو داد زدم.


_خدا لعنتت کنه صبا..خدا لعنتت کنه،زندگیمو به گوه کشیدی خدا لعنتت کنه.


تلفتو محکم به دیوار کوبیدمو به کاغذ تو دستم خیره شدم،تارا حامله بود،بچه ی من تو وجودش بودو داشت زن اون عوضی میشد،بازم اعتماد نکرد،بازم تصمیم غلط گرفت،ولی من باید جلوشو میگرفتم،بخاطر بچم باید اینکارو میکردم،به ساعت نگاه کردم،باید این عروسیو بهم میزدم...‌‌‌.


🧡#تارا🧡


روی پله ها نشستمو تو خودم جمع شدم،همه چی تموم شد،حالا من اینجا بودم تو خونه ی پوریا،به عنوان زن پوریا.اره شاید از نظر همه من زن پوریا بودم،ولی قلبم،روحم،جسمم هنوزم متعلق به امیر بود،حتی حالا بعد از دیدن این نامه بیشتر از قبل عاشقش شدمو بیشتر از قبل از خودم متنفر.

نفس عمیقی کشیدمو به اسمون نگاه کردم.همه چی تموم شد،تو تمومش کردی تارا،با حماقتات،با بچه بازیات،تو همه چیتو باختی.حالا با اینجا بودن داری تاوان گناهایی که درحق امیر کردیو پس میدی،به کاغذ مچاله شده نگاه کردم،چشمام پر از اشک شد،حق با امیر بود،من این هدیه رو هیچوقت فراموش نمیکنم،چون هربار با دیدن این کاغذ میفهمم.چه بلایی اول سرزندگی خودم،بعد امیر اوردم.

تا اخرعمر با دیدن این نامه یادم میاد که قصه ی ستاره و سهیلو من تمومش کردمو این حماقتو یه روزی باید برای فندقم تعریف کنم.

ارش نگاهی بهم انداختو از جلوم ردشد که سریع اشکامو پاک کردم،نمیخواستم متوجه هیچی بشه چون ازش میترسیدم،چون حس میکردم بخاطر پوریا حاضره هرکاری بکنه،برای همین زود خودمو جمع و جور کردم.

پوریا بخاطر من کل عمارتو از ادماش خالی کرده بودو جز ارش هیچ کس دیگه ای اینجا نبود.

دستمو روی شکمم گذاشتم،حالا الان تنها دلیل زندگی من تویی فندق کوچولو،وجود توعه که منو سرپا گذاشته.

پتویی روی شونه هام انداخته شدو پوریا کنارم نشست.


_عروس من تو این سرما،تو حیاط چرا نشسته؟؟

+دلم گرفته بود.

_دلت چراگرفته عروسک هووم؟؟

+چون پشیمونم.


شوکه نگام کردو اروم گفت.


_پشیمونی؟؟از چی؟؟


سعی نکردم از پوریا اشکامو قایم کنم،چون اون از همه چی خبر داشت،اون از عشق من به امیر خبرداشت،اون میدونست من دیوانه وار دوسش دارمو هنوزم با امیر تو رویاهام زندگی میکنم.اون منو اینجوری قبول کرده بود.پس دلیلی نداشت اشکامو ازش پنهان کنم.


+اونیکه جواب پیاممو داده،امیر نبوده،صبا بوده.میدونی این یعنی چی؟؟

_چی؟؟


نفس عمیقی کشیدمو سرتکون دادم.


+یعنی امیر منو بچمو پس نزده،چون اون اصلا از وجود بچه خبرنداشته،امروز فهمیده،اون امروز برای بردن ما اومده بود.


دستش روی دستم نشستو اخماش توهم رفت.


_اون نمیتونه تورو هیچ جا ببره،تو دیگه مال منی فهمیدی عروسک.

+پوریا یادت نره ما...

_نه یادم نمیره عروسک،توام فراموش نکن ما باهم وارد این راه شدیم فهمیدی؟؟حالا که امیر فهمیده نمیتونی بزاری بره فهمیدی؟؟من این اجازه رو بهت نمیدم.


دیگه حالا برای رفتن خیلی دیر شده بود،به زمین خیره شدمو اروم گفتم.


+کجا برم؟؟فکرکردی بعد از امشب که منو با لباس عروس دید،دیگه جایی کنارش دارم؟؟ندارم.


نفس عمیقی کشیدو منو به سمت خودش کشیدو بقلم کرد،حتی از این اغوشم دیگه حالم بهم میخورد،دستاش روی موهام نشستو نوازشم کرد.


_تو فقط پیش من جا داری عروسک،ما باهم خیلی خوشبخت میشیم،تو فقط بهم فرصت بده،بزار من خودمو بهت ثابت کنم،قول میدم میتونی دوسم داشته باشی.

+پوریا لطفا فراموش نکن باهم چه قراری گذاشتیم.

_فراموش نکردم عروسک،فراموش نکردم،میشه هر پنج دقیقه یبار اینو تکرانکنی؟؟


فقط بهش نگاه کردم که دستشو تو موهاش فرو کردو ارومتر گفت.


_خیل خب،خیل خب بیا همه چیو فراموش کنیم،عروسک،چه پیام از طرف امیر بوده باشه چه هرخر دیگه ای.اصلا مهم نیست،مهم اینکه تو الان اینجایی،پیش منی،خودت قبول کردی اینجا باشی،پس دیگه بحث نکنیم.


به دستم اشاره زدو سوالی گفت


_اون کاغذ چیه تو دستت؟؟

+هدیه عروسی،همونکه امیر بهم داد،تا هربار با دیدنش یادم بیاد چه غلطی کردمو هزار بار بمیرمو زنده شم.


کاغذو از دستم گرفتو جدی گفت


_چی نوشته؟؟

+نامه صباست.همون نامه ای که داخلش گفته اون پیام از طرف صبا بوده،نه امیر.

_عجب.


اینو گفتو نامه رو پاره کردو روی زمین پرت کرد.


+حالا دیگه نمیبینیش،تموم شد،پاشو هوا سرده،نباید اونجوری روی زمین بشینی عروسک.


دستمو گرفتو بزور منو از روی زمین بلند کردو به سمت داخل عمارت کشید.


_باید استراحت کنی عروسک،راستی مامانت زنگ زده بود.


پوف کلافه ای کشیدمو گفتم.


+همین الان ازمون جداشده،برای چی زنگ زده؟؟

_برای فردا ناهار دعوتمون کرد.


همونجوری که به سمت اتاقم میرفتم تا این لباس دستو پاگیرو اینه دقو دربیارم گفتم.


+قبول نکردی که؟؟

_چرا قبول کردم.


چرخیدم سمتشو جدی نگاش کردم،میدونستم احتمال اینکه امیر اونجا باشه خیلی کمه،ولی حتی یک درصدم دلم نمیخواست باهاش روبه روشم،مخصوصا حالا که فهمیده بودم منو فندقو میخواد،ممکنه بود با دیدنش سوتی بدمو نتونم جلوی قلبو احساسمو بگیرم.


+چرا بدون هماهنگی با من اینکارو کردی؟؟

_نتونستم به مامانت نه بگم‌.


اومد سمتمو لپمو محکم کشیدو به شوخی گفت.


_اصلا دلم نمیخواد مامانتو با خودم دشمن کنم عروسک.

+مسخره بازی درنیار پوریا،اگه امیر اونجا باشه چی؟؟


دوباره اخماش توهم رفتو جدی شد.


_به جهنم که اونجاست،خوب گوش کن ببین چی میگم عروسک،از این به بعد امیر تو زندگی ما هست،هرجا بریم هست،پس خودتو جمع و جور کن،کفرمنو درنیار،اصلا دوست ندارم هر ۵ دقیقه یبار حرف امیر بازشه،تو الان مال منی،حالا هرجوری که باشه،دلیلش اصلا برام مهم نیست،مهم اینکه الان همه میدونن اسم من رو توعه،پس پرونده امیرو ببند.


نزدیکم شدو دستشو روی شکمم گذاشت،حتی با همین لمس کوچیکشم حالم بد میشد.


_بزار باهم خوب باشیم عروسک،من به سختی تورو بدست اوردم،حالا به هیچ وجه اجازه نمیدم همه چی خراب شه.

+همه چی خراب شده پوریا،دیگه بیشتر از این؟؟

_اره بیشتر از اینم هست عروسک،نزار به اونجا برسه.

+باشه پوریا،حق با توعه،الان دیگه بحث راجب امیر فایده ای نداره،چون همه چی تموم شده،الان فقط منم و فندقم.البته یادت نره این درمورد امیرم صدق میکنه،چون امروز با اومدنش ثابت کرد که این بچه رو میخواد.حالا باید منتظر بمونیم ببینیم امیر از این به بعد میخواد چیکارکنه.

_در کنار همه ی اینا ماهم به زندگیمون ادامه میدیم دیگه درسته عروسک؟؟


چقدر دلم میخواست بگم نه و همین الان از اینجا برم،برمو به امیر برسم،ولی اینا فقط یه خیال محال بود،برای همین سری به معنی اره تکون دادمو دستشو از روی شکمم برداشتمو لبخند ساختگی زدم.


+میرم لباسامو عوض کنم،کلافه شدم.

_اوکی منم میام کمکت.

+نه تو...


حرفم تموم نشده بود که در خونه باز شدو ارش با یه جعبه تقریبا بزرگ وارد شد.جفتمون به سمتش چرخیدیم که پوریا گفت.


_این چیه ارش؟؟

ارش_نمیدونم پیک اورد.

+به قیافش میخوره کادویی چیزی باشه.


پوریا خندیدو جعبه رو از ارش گرفت.


_یعنی کی برامون کادوی عروسی فرستاده؟؟


شونه ای به معنی نمیدونم بالا انداختم.که پوریا جعبه رو روی میز گذاشت،متعجب به جعبه نگاه کردم،نکنه از طرف امیر باشه؟؟نه نمیتونست از طرف امیر باشه،دستمو روی ربان جعبه گذاشتمو اروم‌گفتم.


+بازش کنم؟؟

_اره باز کن عروسک


ربانو از دور جعبه برداشتمو به محض اینکه در جعبه رو باز کردم،صدای بدی از داخل جعبه بلند شد که جیغ خفیفی کشیدمو ازجا پریدم که پوریا سریع منو بغلش گرفتو زود گفت.


_نترس نترس،بادکنک بود،ترکید،نترس عروسک.نترس چیزی نیست.


ترسیده به جعبه نگاه کروم که دیدم بادکنکای رنگارنگی از داخلش بیرون ریختن.پوریا منو محکم به خودش فشردو به ارش گفت.


_این دیگه چیه؟؟داخلشو نگاه کن ببین چیزی هست؟؟کی فرستاده؟؟


ارش جعبه رو زیرو رو کردو یه تیکه کاغذ از داخل بیرون اورد.


ارش_فقط این داخلشه.

_نه انگار امشب همه کمر بستن تا اون روی سگمو بالا بیارن،بده ببینم این دیگه چیه.


کاغذو از دست ارش کشیدو از داخل پاکت بیرون اورد،فقط یه کارت کوچولو داخلش بود.با خوندنش هرلحظه اخماش توهمتر میرفتو صورتش قرمزتر میشد،ترسیده از اینکه بازم امیر باشه رفتم سمتشو اروم گفتم.


+چی نوشته پوریا؟؟ببینمش.


کاغذو از دستش گرفتمو نوشته های روی کاغذو بلند خوندم.


+امیرو که از دست دادی و رفتی دنبال لیاقتت سوگولی،ولی خیلی مواظب بچه تو شکمت باش،میدونی چرا؟؟چون بخاطر بچه امیره که هنوز نفس میکشی.


پشت چشمی برای کاغذ نازک کردمو روی زمین پرتش کردم که پوریا با عصبانیت گفت.


_این کدوم خریه که جرات کرده زن منو تهدید کنه.


وقتی میگفت زن من،دلم میخواست خودمو بزنم،چقدر از این کلمه بدم میومدو با شنیدنش عصبی میشدم.


+واقعا نفهمیدی کیه؟؟

_نه..مگه تو میدونی کیه؟؟

+اره.

_کیه؟؟


شونه ای بالا انداختمو همونجوری که به سمت پله ها میرفتم گفتم.


+ونداد.


🤎

🤎🤎

🤎🤎🤎

🤎🤎🤎🤎

🤎🤎🤎🤎🤎

Report Page