756

756


#کوازار

#۷۵۶

چشم هامو که باز کردم

اتاق غرق نور بود 

پرده حریر پنجره 

ملایم زیر رقص نور و نسیم تکون میخورد و من ...

من حس میکردم تو بهشتم 

- هرگز تو زندگیم با چنین حس خوبی بیدار نشده بودم 

بازوهای فرزاد دور من بود 

پاهاش رو پای من 

انگار واقعا منو نگه داشته بود تا حایی نرم 

زیر پتو

تو بغلش چرخیدم تا به سمتش بشم 

یه چشمش رو باز کرد و گفت 

- بیا وانمود کنیم هنوز خوابیم... خیلی لذت بخشه ! 

ریز خندیدم 

سرمو بردم کاملا تو بغلش 

نفس عمیق کشیدم و گفتم 

- موافقم ...

خندید

موهامو نفس عمیق کشید 

آروم گفت 

- خوشحالم که نمردم 

سوالی لب زدم 

- هوم؟

باز بی صدا خندید و گفت 

- خوشحالم نمردم تا بلاخره چنین روزی رو تجربه کنم 

حرفش هم خوشحالم میکرد

هم

یه جورایی

ناراحت

خوشحال شدم که من تنها تجربه واقعی و شیرین فرزاد از عشقم 

اما ...

ناراحت ...

چون تو ذهن فرزاد هزاران دختر قبل از من بود 

فرزاد

کمرمو نوازش کرد و گفت 

- تو بهم فرصت تجربه اش رو دادی... 

با وجود گرفتن قلبم اما لبخند رو لبم نشست

فرزاد پیشونیمو بوسید و گفتم

- مرسی از خودت ... که راهشو پیدا کردی 

تو گلو خندید 

سر انگشتاش رو کمرم چرخید و گفت 

- من همیشه یه راهی پیدا میکنم 

هندیدم 

سرمو بلند کردم

چونه اش رو گاز ریزی گرفتم 

سرشو عقب برد

نوک بینیم رو بوسید و گفت

- ئه ئه بخواب شیطون کوچولو ... من هنوز سیر نشدم ...

Report Page