752

752


#زندگی_بنفش 

#۷۵۲

همه به سعید نگاه کردیم و سمانه گفت 

- فعلا نه! 

نگار یه اخمی به سعید کرد که باورم نمیشد این نگاره! 

سعید اما آروم فقط خندید و رفت بیرون

نگار هم رفت 

سمانه اروم صدام کرد

- بنفشه 

برگشتم سمتش اشاره کرد برم پیشش 

پا تند کردم رفتم پیش سمانه 

سمانه با صدای اروم تری گفت 

- نگار خیلی استرس داره ، سعی کن فعلا در مورد جزییات بارداری اصلا باهاش صحبت نکنی تا جواب ازمایشش بیاد

سر تکون دادمو گفتم 

نگرانی ازمایشش اوکی نباشه؟

لبخند خسته ای زد و گفت 

- نه ... اما تین شغله منه و تا دلت بخواد توش اتفاقات ناراحت کننده میبینم ، دوست ندارم کسی آسیب ببینه 

لبخند زدم و گفتم

- مرسی که انقدر توجه داری 

اونم لبخند زد 

تشکر کردم

اومدم بیرون

نگار و سعید نبودن

رفتم‌ پیش منشی نوبت بعدیمو بگیرم 

خندید و گفت 

- دوستت و شوهرش رفتن نوبت بعدی نگرفتن

خندیدم

برای نگار نوبت گرفتم و تشکر کردم رفتم بیرون 

اما بیرون هم خبری از هیچکدوم نبود 

زنگ زدم نگار 

جواب نداد 

زنگ زدم سعید 

جواب نداد 

زنگ زدم نیما که هیچکدوم نیستن جوابم نمیدن چکار کنم 

گفت خودت بیا خونه! 

دیدم چاره ای نیست 

سوار شدم و داشتم دور میزدم تو خیابون که دیدم ماشین سعید رد شد 

یکم ناراحت شدم چرا جوابمو ندادن 

حالا شوکه ای سوپرایزی هر چی نباید جواب منو ندی که! 

برگشتم خونه و امیسا انقدر دلش تنگ سده بود تا بخوابه بغل من بود 

یکم حرف زدیم . 

نیما رو کلی دعوا کردم چرا به سعید گفتی 

اونم از کارش راضی بود و با ذوق میگفت سعید کپ کرد من بهش تبریک گفتم ! 

شب امیسا رو خوابوندم رفتم دیدم نیما بیهوش شده

انقدر با امیسا بازی کرده بود که از حال رفته بود 

نمیدونم واقعا از پس دوتا بچه بر میایم یا نه 

خوابیدم و تو خواب همش چرت و پرت میدیدم

خوابم خیلی پریشون بود 

نیمه شب از خواب پریدم 

درواقع ۴ صبح بود 

دیدم گوشیم داره صفحه اش خاموش و روشن میشه 

فکر کردم پیامکه

اما ادامه دار شد

بلند شدم

نگاه کردم

دیدم نگاره 

جا خوردم‌چون من بهش پیام دادمم جواب نداده بود

بعد ساعت ۴ صبح زنگ‌بزنه

شوکه جواب دادم

- بله؟

نگار با گریه گفت 

- بنفشه من خونریزی کردم ، الان بچه ام سقط شده؟

Report Page