73

73


#73



#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت73


اب گلوم رو بزور قورت دادم و چشمهام رو با درد بستم.

بستم که نفهمم خیلی وقته دل دادم به برده هندیم...


بستم که نفهمم وقبول نکنم که بعد این همه سال این دل لامصب برای یه دختر هندی لرزید...


بلند شدم و قاب سیگار طلایی مخصوصم رو برداشتم و یه نخ سیگار بیرون کشیدم.


روشنش کردم و چند قدمی به سمت پنجره اتاق برداشتم و پرده اش روکنار کشیدم.


اما با دیدن طویله دوباره یاد خاطرات ریما افتادم.


یاد روزی که اوردمش تو این خونه

همون روز اول خواستم بهش رو ندم برای همین مثل ارباب قبلیش باهاش رفتار کردم شایدم بدتر...


بدون هیچ اراده ای دوباره ذهنم کشیده شد سمت اولین روزی که با ریما رابطه داشتم...


روزی که چشمای پر التماسشو دیدم و بهش رحم نکردم و بدون هیچ رحمی زنش کردم.


انگار همین الان داشت ریما جلوش زجه میزد و گریه میکرد.


برای لحظه ای حالم از خودم بهم خورد 

تا حالا با هیچ دختری که با میل خودش نباشه رابطه نداشتم..

 این...


این اولین بار بود که یه دختر رو انقدر عذاب میدادم

خودمم نمیدونستم چه مرگمه...


دیگه انقدر به ریمافکر کرده بودم توهم برم داشته بود همه جا اونو میدیم.


مشتی به دیوار زدم و ته مونده سیگارم و توی جاسیگاری انداختم و دستم رو به سمت پخش صدا بردم...

Report Page