73
بهشت تن توبا صدای زنگ آپارتمان چشمام رو به سختی باز کردم ، به سمت در رفتم و بقدری خواب آلود بودم که بدون نگاه کردن از چشمی در رو باز کردم!
بلا فاصله با باز شدن در لوکاس وارد آپارتمان شد و روزنامه ای که دستش بود روی سینه ام کوبید !
با اعصبانیت وارد پذیرایی شد و گفت :
_ بهت گفته بودم بیخیال اون انتقام احمقانه ات بشی اما به حرفام گوش ندادی و اینجوری تیتر همهی روزنامه ها شدی !!
روزنامه رو باز کردم و نگاهی به تیتر بزرگش انداختم !
(سکانس تجاوز برای بازیگر تازه وارد)
از این تیتر بدنم لرزید اما سعی کردم به خودم مسلط باشم !!
بغضم رو تو گلو خفه کردم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه رو به لوکاس گفتم ؛
+خب ؟!
با اعصبانیت بهم نزدیک شد و گفت ؛
_ همین ؟!!
شونه ای بالا انداختمو با خونسردی کامل گفتم ؛
+ انتظار داری چی بشنوی ؟!! اصلا به تو چه ربطی داره ؟! این اتفاق برای من افتاده نه برای جولیا ، پس دلیلی نداره اینقدر ....
قبل از این که حرفم تموم بشه سیلی محکمی به صورتم زد که روی زمین افتادم ....
به شدت عصبی بود و توی چشماش خون نشسته بود !!
با ترس بهش چشم دوختم
که با کلافگی به سمت پنجره رفت و دوباره برگشت ...
به دستاش که مشت شده بود نگاهی انداختم و از روی زمین بلند شدم .
هیچ وقت تا این حد لوکاس رو عصبی ندیده بودم
نگاهمو با تنفر از لوکاس گرفتمو به سمت اتاقم قدم برداشتم که دستم از پشت کشیده شد .
به پشت برگشتم و تو چند سانتی متر لوکاس ایستادم !!!
از این که تو چشماش نگاه کنم کمی میترسیدم ! نگاهم به پایین بود که چونه ام رو گرفت و سرمو بالا اورد
اشکی از گوشه چشمام روی گونه هام غلتید و لوکاس گفت ؛
_ تو میخواستی انتقام بگیری درسته ؟!
چیزی نگفتمو فقط به چهرهی عصبیش نگاه میکردم که فریاد زد ؛
_ باااااتوام مگه نمیشنوی ؟! گفتم مگه تو نمیخواستی انتقام بگیری ؟؟
بغض تو گلوم رو قورت دادمو آروم گفتم؛
+میخواستم
چونمو رها کرد و به سمت عقب برگشت ، روزنامه ای که روی زمین افتاده بود رو برداشت و دوباره برگشت .
روزنامه رو کاملا باز کرد و جلوی صورتم گرفت و گفت ؛
_بخون متنش رو !! نوشته میراندا بخاطر پرت شدن از بالکن فلج شده و الیور هم الان توی زندانه ....
با شنیدن این حرف چشمام کمی باز شد و شروع کردم به خوندن متن روزنامه !
با خوندن هر خط تعجبم بیشتر میشد !!
هنوز مشغول خوندن پاراگراف اول بودم که با خوندن اون خبر با ناراحتی گفتم ؛
+خداااای من !!! خانم الیزابت سکته کرده ؟!
لوکاس روزنامه رو به سمت گوشه ای پرتش کرد و گفت ؛
_ آره به هدفت رسیدی ، الیور توی زندانه ، میراندا فلج شده ، خانم الیزابت سکته کرده ، تام از کاری که برادرش با عشقش کرده افسرده شده و عذاب وجدان داره ... حالا تمومش کن این بازی مسخره اتو !
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :
+من هنوز کارم تموم نشده ! آقای تیم. الیور باید با خاک یکسان بشن ...
خواست چیزی بگه که پیش دستی کردمو گفتم ؛
+اصلا تو چرا دخالت میکنی ؟! این اتفاق هابه تو چه ربطی دارن ؟!
لحظه ای مکث کرد اما باز با همون لحن عصبیش گفت ؛
_ خودت میدونی برای چی اینجام ، برای فردا هم یه بلیط گرفتم تا بری اسپانیا آخر هفته هم من میام ... برای همیشه از اینجا میریم .
از حرفش خندیدمو گفتم ؛
+ تو احتمالا سرت به جایی نخورده ؟!
بازوهام رو تو دستش گرفت و با حساسیت خاصی گفت ؛
_کاری که گفتمو انجام میدی ، منم بعد از این که یه سری از کارامو کردم میام پیشت ، اگه اینجا بمونیم با دستای خودم الیور و هرکس دیگه ای که بهت نزدیک شه رو میکشم .