725

725


#زندگی_بنفش 

#۷۲۵

امیسا بی حال بغل باباش چرخید

زد زیر گریه 

نیما گفت

- چیزی نشد فقط بالا اوردی 

با گریه گفت 

-بالا آوردم ؟

نیما پشتشو دست کشید و گفت 

- اره بابایی زیاد سیبزمینی خوردی بالا اوردی 

رفتم امیسا رو از نیما کرفتم

اصلا زبونم باز نمیشد حرف بزنم

دست و صورتشو شستم 

یکم بهش اب دادم گفتم توف کنه

دفعه قبل دکتر گفته بود بچه بالا اورد تا نیم ساعت الی یکساعت بهش هیچی ندین 

برا همین بهش چیزی ندادم 

بردمش اتاق خودش 

یکم بغلم بود و کم کم ترسش ریخت از من جدا شد رفت سراغ اسباب بازی هاش 

نیما پذیرایی رو تمیز کرد 

اومد پیش من و گفت

- چطوره؟

خواستم بگم خوبه 

اما انگار برعکس میشد

دوباره امیسا رو اسباب بازی هاش بالا آورد 

اینبار طفلک ده غذایی تو معده اش نبود و بیشتر آب بود 

دیگه بدنم میلرزید از ترس 

نیما هم نگران شده بود و گفت 

- بیا زنگ بزنیم به دکترش.زنگ زد شماره ضروری دکتر 

من دوباره امیسا رو اروم کردم

لباسشو عوض کردم

زیر چشمای بچه قرمز شده بود 

 دکتر جواب نداد 

نیما گفت بریم بیمارستان 

دو دل بودم 

نریم بدتر شه 

چون این وقت شب متخصص اطفال کم پیدا میشد 

اما رنگ و رو امیسا منو بیشتر میترسوند 

سریع حاضر شدیم 

من با امیسا بغلم پشت نشستم و نیما راه افتاد 

امیسا ترسیده بود 

از من جدا شد و گفت 

- بالا نیارم؟ 

صورتشو بوسیدم و گفتم

- نه عزیز دلم بالا نمیاری 

رسیدیم بیمارستان 

خوشبختانه متخصص اطفال داشت 

مناظر نوبت نشستیم 

امیسا باز سر حال شده بود

بچه های دیگه هم اونجا بودن

میرفت تو سالن دور میزد 

نوبتمون که شد تا خواستیم بریم داخل 

امیسا مجدد همون جلو در اتاق دکتر بالا آورد

Report Page