72

72

Behaaffarin

با همین صحبت های معمول و شوخی ها صبحانه رو خوردیم و به امیر کمک کردم تا ظرف هارو بشوره

بعد از صبحانه ازم پرسید دوست دارم برم بیرون؟

اصلا دلم نمیخواست جایی برم

دوست داشتم فقط بشینم یه گوشه و ریلکس کنم و به هیچی فکر نکنم

بهش گفتم:

-      زیاد حوصله ش رو ندارم ولی تو اگه میخوای میریم

گفت اونم ترجیح میده خونه بمونیم

بعدش پیشنهاد داد باهم فیلم ببینیم

منم استقبال کردم

یه فیلم کمدی گذاشت

دو ساعتی سرگرم بودیم

البته من به ظاهر سرگرم فیلم بودم

ولی در واقع بیشتر ذهنم درگیر ادامه زندگیم بود

برنامه ریزی برای آینده

اینکه از اینجا به بعد رو میخوام چیکار کنم

برای همین وقتی تموم شد یه مقداری از دلارهایی که با خودم آورده بودم رو از اتاق اوردم و به امیر دادم

بهش گفتم:

-      میتونی اینارو برام به ریال تبدیل کنی؟

امیر نگاهی به دسته اسکناس ها انداخت و گفت:

-      خیر باشه. واسه چه کاری؟

-      میخوام برگردم شهر خودمون. یه خونه اجاره کنم. اونجا کارخونه مرتبط با رشته من زیاد داره. میتونم کارم پیدا کنم

امیر دلارهارو گذاشت رو میز و چند قدم بهم نزدیک شد

دستاش رو روی بازوهام گذاشت و گفت:

-      لازم نیست جایی بری بهی. همینجا بمون. همینجا کار پیدا کن.

-      نمیتونم ازینجا شروع کنم. هزینه اجاره خونه توی تهرانو فعلا ندارم که بدم

امیر یکم سکوت کرد

انگار مردد بود که حرفش رو بزنه یانه

بالاخره گفت:

-      من یه اتاق خالی دارم. چرا همخونه من نمیشی؟

حرفش برام عجیب و نشدنی به نظر میومد.

داشتم به این فکر میکردم که چجوری یه دختر و پسر میتونن همخونه بشن؟

اما فکرم رو بلند به زبون آورده بودم

امیر گفت:

-      بی خیال به آفرین! تو امریکا زندگی کردی. این چه حرفیه میزنی؟؟

-      چه ربطی داره امیر؟ اگه خانوادت بیان تهران چی؟

-      میرن خونه خواهرم

-      خانواده من چی؟

-      بهی خنگ بازی درنیار. خودت رو هم به اون راه نزن. شما اینجا خونه دارین. چرا خانوادت بخوان بیان پیشت بمونن؟

-      مثلا بخوان بیان بم سر بزنن

-      اون موقع به من میگی منم چندساعت نمیام خونه. در اتاقمم قفل میکنم و بهشون میگی همخونه داری. اصلا میتونی بهشون بگی همخونه ت معذبه مرتب خانواده ها رفت و امد کنن. اینجوری کمترم میان و میرن.

نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم

قطعا با موندن توی تهران شغل بهتر و حقوق بهتری میتونستم بگیرم

روحیه م هم اینجا بهتر بود

من همیشه از شهر خودمون فراری بودم

به نظرم هیچ تفریحی اونجا وجود نداشت

بعد از این همه سال دوری از اونجا، دیگه تعلق خاطری هم بهش احساس نمیکردم

امیر دستش رو از روی بازوم برداشت و گفت:

-      خب؟

فقط نگاش کردم

دوباره پرسید:

-      نظرت چیه؟

با تردید گفتم:


Report Page