72

72


از در وردی ساختمون خارج شدم که با دیدن بدن بی جون میراندا که روی چمن های حیاط افتاده بود جیغی کشیدم !


کاملا مشخص بود که از تراس طبقه بالا افتاده ...


رد نگاه تام و نگهبان ها که به تراس خیره شده بودن رو گرفتم و با دیدن الیور دهنم از تعجب مثل یه ماهی باز و بسته شد !


نگاهم روی الیور بود که سنگینی نگاهمو حس کرد و یک لحظه چشم تو چشم شدیم !!


 ترس از چهره کتک خورده اش مشخص بود و با نفرت بهم خیره شده بود ...


لبخند معنا داری بهش زدم و با صدای آژیر پلیس نگاهمو ازش گرفتم ....

تو کمتر از یک دقیقه مامورهای پلیس تو عمارت پخش شدن ...

افسری که به مامورا دستور میداد به سمت تام رفت و بعد از صحبت باهاش به دوتا از سربازا دستور داد به طبقه دوم عمارت برن و الیور رو دستگیر کنن .


به چهره‌ی ترسیده الیور که انگار سرجاش خشکش زده بود خیره شدمو نفس عمیقی کشیدم !


حس عجیبی داشتم انگار تمام خاطرات بدی که توی قلبم تلمبار شده بودن یکی یکی داشتن از وجودم بیرون میرفتن !


تمام روزای سختی که میراندا و الیور به زندگی منو خانواده ام تزریق کرده بودنو حالا داشتن جوابشو میدادن !


توی افکار خودم غرق بودم که یهو دستی دور کمرم حلقه شد و صدای تام به گوشم خورد .


_لورا بیا بریم داخل ، باید لباس بپوشی و بریم اداره پلیس !


فقط سری تکون دادمو با تام به سمت اتاقش رفتیم .


منو روی تخت نشوند و خدمتکار رو صدا کرد .


فقط به یه گوشه خیره میشدمو هیچ حرفی نمیزدم !!

باید کاملا حواسم رو جمع میکردو نقش آدم هایی که شوک عصبیی بهشون دست داده رو درمیارودم !


تام با کمک خدمتکار لباس هام رو تنم کرد وباهم به سمت حیاط رفتیم ‌...


نگاهم به میراندا که روی برانکارد بسته شده بود افتاد و کمی تعجب کردم !

فکر میکردم مرده اما انگار هنوز زنده اس ...


لبخندی زدمو توی دلم گفتم ؛ اینجوری بهتره باید مثل من هر روز خراب شدن زندگیشو ببینه !


تام با احتیاط سوار ماشینش کردتمو از عمارت بیرون رفتیم ...


محوطه‌ی جلوی عمارت بخاطر ماشین های پلیس و آمبولانس شلوغ بود و تا از اونجا بگذریم چند دقیقه ای زمان برد !


.

.

.

تمام اتفاق هایی که افتاده بود رو با گریه برای افسر ویکامون تعریف کردم و بعد از تموم شدن سوالاش از اتاقش بیرون اومدم .


به سمت تام که روی صندلی های جلوی اتاق نشسته بود رفتم و کنارش نشستم ...


سرم رو روی شونه تام گذاشتمو به تابلویی که روبه روم بود خیره شدم .


تام دستمو توی دستاش گرفته بود و آروم نوازشش میکرد ...

می تونستم حس کنم چقدر ناراحته و حتی گاهی وقتا به زور جلوی اشک ریختنش رو میگیره !


سرم درد میکرد و حسابی خوابم میومد ...

با اومدن افسری که توی حیاط عمارت دیده بودمش تام سرم رو از روی شونه هاش بلند کرد و به سمتش رفت .


گرم حرف زدن باهاش شد و بعد از چند دقیقه ای به سمتم اومد ؛

_پاشو لورا دیگه می تونیم بریم


به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم ...


سرمو به شیشه تکیه داده بودم که با دیدن مسیری که به سمت عمارت پدری تام میرفت رو بهش کردمو گفتم ؛

+من دیگه پامم تو اون عمارت نمیزارم ، منو ببر آپارتمان خودم .

_ اما ...

بابغضی که توی صدام بود دادم زدم ؛

+خواهش میکنم نمی تونم الان با اون صحنه ها دوباره ...

نزاشت حرفمو کامل بزنم و گفت؛

_باشه عزیزم میریم آپارتمان تو ...


تو کمتر از 20 دقیقه تام ماشینو جلوی مجتمع متوقف کرد و گفت :

_رسیدیم ...

+ممنونم .


در و باز کردمو پیاده شدم که تام هم پشت سرم پیاده شد ...

خواستم ازش خداحافظی کنم که با ریموت ماشین رو قفل کرد !


به سمتش برگشتم و گفتم ؛

+تام میخوام تنها باشم

با ناراحتی گفت ؛

_خواهش میکنم بزار امشبو پیشت بمونم وگرنه تمام فکرم میمونه پیشت .


سری تکون دادمو با کلافگی گفتم ؛

+میخوام تنها باشم بزار امشبو تو تنهایی هضمش کنم !


نفسشو با ناراحتی بیرون داد و چیزی نگفت که وارد مجتمع شدم .


با خستگی به آپارتمانم رفتم و بدون این که حتی لباسم رو عوض کنم خودمو روی تخت انداختم و خیلی زود خوابم برد ...


.

.

.

با صدای زنگ آپارتمان چشمام رو به سختی باز کردم .


به سمت در رفتم و بقدری خواب آلود بودم که بدون نگاه کردن از چشمی در رو باز کردم


بلا فاصله با باز شدن چشم به لوکاس خورد !!


سریع وارد آپارتمان شد و روزنامه ای که دستش بود روی سینه ام کوبید


با اعصبانیت وارد پذیرایی شد و گفت :

_ بهت گفته بودم بیخیال اون انتقام احمقانه ات بشی اما به حرفام گوش ندادی و اینجوری تیتر همه‌ی روزنامه ها شدی !

Report Page