72

72


#72


-ببین چی میگم... .


حرفش رو قطع کرد،

 نمی‌دونم فهمید یا نه که دارم گریه می‌کنم اما برام اهمیتی نداره.


 ملحفه رو از روم کنار زد، با همدیگه چشم تو چشم شدیم. 

بالاخره بعد از دقایقی ازم چشم برداشت و دست داخل موهاش برد.


-من همه چیو درست می‌کنم، قول میدم بهت.


لبم رو گاز گرفتم و نگاهش کردم که اونم مستقیم خیره چشم‌هام شد.


-بهم اعتماد کن.


سر تکون دادم که لبخندی زد و روی صندلی نشست. 


دستم رو بالا آوردم و روی گونه‌هام کشیدم، گوشیش زنگ خورد.

 از جیبش بیرون آورد تا جواب بده، با هر کلمه‌ای که پشت خطیش بهش گفت اخم‌هاش تو هم رفت، دست چپش رو مشت کرد و چند باری روی پاش کوبید.


-بسیار خب، خودم بهش رسیدگی می‌کنم.


گوشی رو توی جیبش برگردوند و سرش رو روی تک مبل راحتی اتاق گذاشت و چشم بست.


 فکر نکنم اوضاع روحی خوبی داشته باشه، احتمالا اتفاق بدی افتاده که اینطوری بهم ریخته ازش چشم برداشتم و خیره داروهام شدم.


 سعی کردم خودم رو با خوندن نوشته های روی خشاب سرگرم کنم.

با اینکه دوست ندارم خودم رو اذیت کنم چون به اندازه کافی از نظر روحی داغون بودم 


با این حال خودم رو تصور کردم که قبل سر در آوردنم از اینجا من چجور آدمی بودم و چه شخصیتی داشتم‌. وقتی از فکر کردن خسته شدگ سرم رو بر‌گردوندم تا باهاش حرف بزنم که دیدم چشم‌هاش هنوز بسته‌اس، از نفس کشیدن‌های عمیقش‌ پی بردم که خوابش برده. 



خمیازه کشیدم و من هم چشم‌هامو بستم، توی دلم دعا کردم که همه چیز رو به خاطر بیارم که ای کاش تا عمر داشتم یادم نمی‌اومد!

Report Page