#72
داستان از دید هیرابدست آتوسا توی دستم بود و به مادرش که کنارش نشسته بود نگا میکردم
حوله رو از توی آب درآورد و روی پیشونیش گذاشت
ساعت روی دیوار اتاقش ۱:۴۵ دقیقه رو نشون میداد
اون از صبح بیهوش شده و هر لحظه داره تبش بالا تر میره
عصبی دستی توی موهام کشیدم
لیلی صدا کردم و چند ثانیه بعد توی اتاق ظاهر شد
با نگرانی به آتوسا نگاه کرد
«حالش هنوز بهتر نشده؟»
«نه...لیلی ازت میخوام یه طلسم اجرا کنی!»
«چه طلسمی؟»
«اون خیلی تب داره میتونی تبشو پایین بیاری؟»
«میتونم اما فکر نمیکنم خیلی دووم بیاره!»
«مهم نیست این کارو بکن هرچقدرم دووم بیاره بازم خوبه...!»
لیلی از کیسه کنار کمرش کمی از پودر جادوییش برداشت و توی مشتش گرفت و روی سر آتوسا وایساد
چشماشو بست و شروع کرد به خوندن ورد
مشتش به رنگ آبی دراومد و میدرخشید
نفس عمیقی کشید و پودرو توی صورت آتوسا فوت کرد
مادر آتوسا همزمان حوله رو از روی پیشونیش برداشت و دوباره خیس کرد
لیلی بهم نگاهی کرد
«هیراب نمیخوام ناامیدت کنی ولی فکر نمیکنم وقت زیادی مونده باشه...پری دانا داره تمام تلاششو میکنه اما طلسم به قلبش رسیده!»
«کافیه! فقط زودتر اون طلسم لعنتی رو تموم کنین!»
لیلی دستشو روی موهای آتوسا کشید
«من میرم به بقیه کمک کنم...زود برمیگردم پیش شما!»
لیلی اینو گفت و سریع ناپدید شد
مادر آتوسا حوله رو زیرورو کرد و بعد از چند دقیقه از جاش پاشد و رفت بیرون
به محض اینکه از جاش پاشد کنار آتوسا روی تخت نشستم و دستی توی موهاش کشیدم
سرمو خم جلو و آروم دم گوشش گفتم
«آتوسا صدامو می شنوی؟خواهش میکنم اگه صدامو می شنوی یه چیزی بگو...خواهش میکنم چشماتو باز کن!»
آتوسا توی سکوت خوابیده بود و این داشت دیوونم میکرد
دستمو روی پیشونیش گذاشتم
طلسم لیلی داشت اثر میکرد!
تبش داشت پایین میومد
دستشو محکم تر گرفتم
«آتوسا میدونی الان یاد چی افتادم؟روز بعد از اینکه منو از دریاچه آزاد کردی یادت میاد؟ اون روز تو اومده بودی تنگه و اذر توی دستات بود...اون بالش زخمی شده بود...تو انقدر حواست پرت آذر بود که اصلا جلوتو نگاه نکردی و مستقیم اومدی و خوردی بهم!»
آروم خندیدم
«یادمه اون روز بهت گفتم همیشه انقدر سربه هوا و دست و پا چلفتی!»
«نیستم...!»
آتوسا با صدای خیلی آرومی گفت و لبخند نازکی گوشه لبش نشست
با شنیدن صداش لبخندی زدم و خم شدم سمتش
«ولی من هنوزم نظرم همونه!»
«نیستم!»
آتوسا آروم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد
موهاشو گذاشتم پشت گوشش و آروم پیشونیشو بوسیدم
«ای دختره سر به هوا...میدونی نزدیک بود منو از نگرانی بکشی؟»
آروم لبشو خیس کرد
«چرا؟»
«چون قرار بود مراقب خودت باشی ولی نبودی!»
«بودم!»
«نه نبودی!»
آروم تو جاش تکون خورد و نفس عمیقی کشید
«گرمه!»
گردنبند قدرتمو از گردنم درآوردم و بین دوتا دستاش گذاشتم و دستاشو بین دستای خودم گرفتم
سنگ بین دستاش شروع به درخشیدن کرد و رگه های آبی رنگ دوباره روی بدنم شروع به درخشیدن کردن
«الان خنک میشی!»
از قدرت باد و آب استفاده کردم تا کمی بدنشو خنک کنم...هرچند که دووم زیادی نداشت!
آتوسا چشماشو بست و چند تا نفس عمیق کشید
«حالت بهتره؟»
«نمیدونم!»
چشماشو باز کرد و پشت سر هم نفس عمیق میکشید
«میخوای چیکار کنم که بهتر شی؟»
آتوسا چشماشو روی هم فشار داد و سریع به پهلو افتاد و مایع مشکی رنگی از دهنش بیرون ریخت!
___________________________________
T.me/royashiriiin 🦋