715

715


#کوازار

#۷۱۵

یه لحظه انگار دنیای دورم ایستاد 

اهریمن ..‌.

هنوز ایستاده بود 

خدای من

اون حتی انرژی سام رو هم جذب کرد اما دووم آورد 

با صدای اخوان به خودم اومدم که با خشم گفت 

- لعنتی... چرا لبریز نمیشه ...

با این حرف مثل یه گلوله سیاه شد و به سمت اهریمن رفت

مستقیم وارد بدنش شد و همه جا سیاه شد

نفس تو سینه ام حبس شد و سارا زمزمه کرد

- فرزاد 

سیاهی آروم محو شد

اهریمن با پوزخند رو لبش هنوز رو به روی من بود 

پوست گداخته بدنش انگار ترک هایی از جنس آتش مذاب پیدا کرده بود 

اما 

همچنان رو زمین بود 

سارا زیر لب گفت 

- تا لبریز شدنش چیزی نمونده 

با این حرف اون هم مثل فرزاد به سمت اهریمن رفت 

همه جا سفید شد 

اینبار 

قبل از اینکه سفیدی بره

دست سرخ اهریمن دور گردنم بود 

داغ و گداخته گردنم رو گرفت و به بالا پرواز کرد 

وسط زمین و آسمون 

بلاخره نور سفید تمام شد و چشم های سرخ اهریمن رو دیدم

گردنم از فشار و آتیش دستش میسوخت و حس مرگ کل وجودم رو گرفته بود

باورم نمیشد

همه سقوط کرده بودن 

فقط من مونده بودم و اهریمن 

مچ دستش رو گرفتم 

دستم از این تماس سوخت 

اما رهاش نکردم و ریشه های نقره ایم رو سعی کردم رو بدنش به حرکت در بیارم 

اما ریشه هام از انرژی سیاهش قبل از اینکه جلو بره میسوخت 

اهریمن با ذوق خندید و گفت 

- چه نبرد شیرینی بود ... خیز گرفت سمت زمین و دست های سوخته ام رو از دستش جدا کردم و گوی آساره ام رو احضار کردم

گوی ام رو به سمت اهریمن پرتاب کردم و هم زمان اهریمن من رو به سمت زمین پرتاب کرد

Report Page