712

712


#زندگی_بنفش 

#۷۱۲

من و نیما به هم نگاه کردیم

نه دلم می اومد نیما رو تنها بذارم

نه دلم می اومد امیسا اینجا باشه و اگر خدای نکرده بوی مردار بلشه بچه نفس بکشه 

نیما گفت 

- سوییچ رو بردار برید خونه مامانت . منم برم مدیریت . لابد رو سقف چیزی شده 

دلم پیچید و گفتم

- پس تو هم بیا 

نیما گفت باشه و همه دوباره برگشتیم بیرون

ما طبقه اخر بودیم ولی بالای ما پشت بوم نبود یه نیم طبقه تاسیسات بود . 

رفتیم پایین

نیما ، امیسارو نشوند رو صندلیش و من راه افتادم

خودش هم رفت مدیریت

رسیدیم خونه بابا اینا 

امیسا رو سپردم به اونا و برگشتم 

دلم پیش نیما بود 

وقتی برگشتم ساختمون دیدم ماشین پلیس و چندین ماشین دیگه سمت خروجی ما وایسادن

رفتم تو پارکینگ 

زنگ زدم به نیما 

قبلشبهش مسیج داده بودم دارم میام

چیزی نگفته بود 

زنگ که زدم سریع جواب داد و گفت 

- بنفشه بشین تو ماشین تا بیام 

نگران گفتم 

- مرده بود اون بالا !؟

از حرفش و فکر به اینکه بوی مرده باشه هم حالم بد میشد و دلم میپیچید

نیما گفت 

- نه حیوون بود . گیر کرده بود ... بشین من میام 

باشه ای گفتم و قطع کردم

حیوون باشه با اینکه دردناکه از آدم که بهتره ! 

نشستم تو ماشین 

از تو ااینه پشت رو چک کردم 

خبری نبود 

سرم گرم گوشیم بود که بی هوا دوباره اینه رو چک کردم 

اما اینبار در آسانسور باز بود 

دو نفر که چیزی شبیه به جنازه تو کیسه بود رو داشتن میبردن

انگار یکی چنگ زد به دلم 

محتوای معده ام دا گلوم بالا اومد که یکی زد به در 

از جا پریدم و نگاه کردم دیدم نیما کنار دره

سریع در ماشین رو زدم و خودم از همون داخلرفتم رو صندلی کنار 

نیما اومد سوار شد و گفت 

- لازم نبود بیای 

نگاهشکردم و گفتم

- جنازه بود اینی که بردن!؟

نیما با تکون سر گفت نه

دروغ که میگفت اصلا نگاهم نمیکرد 

شاکی گفتم 

- نیما ! 

نگاهم کرد و گفت 

- اصرار داری حال خودت رو بد کنی؟ 

اخم کردم و گفتم 

- نه اما اگر جنازه باشه من دیگه پامو نمیذارم تو اون خونه!!!


اینم یه رمان واقعی دیگه 👇💜♥️

https://t.me/falomah/80539

دوستان این رمان کاملا بدون سانسپره و صحنه های جنسی رو باز کرده پس قبل مطالعه به این نکته توجه داشته باشید 🙏


Report Page