#70

#70

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


با صدای ضربه ی ریزی که

به در میخوره به خودم میام.


بله! 


در باز میشه و «کایا»

کمی خودش رو به داخل میکشه:

اجازه هست بیام داخل سرورم؟


البته «کایا» بیا داخل.


راستش میخواستم یکم اون دوتا باهم تنها باشن

میخواستم بدونم سرورمون اجازه میدن

شب رو اینجا بمونم؟


لبخندی به «کایا» میزنم:

خوشحال میشم.

«کایا» کنارم روی تخت میشینه.

کمی در سکوت میگذره.


به «کایا» نگاه میکنم،

اون واقعا زیباست

مردهای زیادی هستن که اون رو میپرستن.


بی هوا میپرسم: 

چرا «الدا»؟! 


«کایا» با تعجب:

متوجه منظورتون نشدم سرورم!


بین اون همه مرد،

بین اون همه افراد بلند مرتبه و قدرتمند

چرا «الدا»؟

اون نه خانواده قدرتمند و نه اصالتی داره

چرا اون رو انتخاب کردی؟


«کایا» دستشاش روبه عقب برد

و تکیه گاهش کرد

موهای قهوه ای خوش رنگش موج میخورد،

لبخندی روی لبش نشست.

عشق دلیل نمیخواد سرورم!

من هم ثروت دارم هم قدرت

اما «الدا» احساسی رو به من داد

که هیچ مرد قدرتمند و ثروتمندی نمیتونست‌...

من کنار اون خود واقعیم هستم،

نمیترسم از اینکه چیزی رو پنهان کنم

اون من رو قضاوت نمیکنه!

همونطوری که هستم دوستم داره

و کنارش خوشحالم...


نگاهم به سمت گوشواره مروارید «کایا» میره...

Report Page