70

70


#70



#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت70


در کسری از ثانیه بیچاره دکتره هر چی تو کیفش داشت روی تخت خالی کرد و همینطور که از ترس هق هق میکرد با دو از اتاق زد بیرون


با تعجب به این رفتار های ارباب نگاه میکردم ولی جرئت هیچ حرفی و نداشتم کاملا هنگ کرده بودم...


خیای از اینکه تونسته بودم جلوی معاینه رو بگیرم تا دروغم جلوی ارباب فاش نشه خوشحال بودم. 


اما دلم نمیخواست اتیشش بیوفته توی دامن اون دکتر بدبخت که از هیچی خبر نداشت...


 نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو از ارباب گرفتم که توی چشمهای پر اضطراب سپهر قفل شد.


چند قدم به سمت حسام برداشت و مردد لب زد:


+با این دکتر بدبخت چه کردی که مثل بید میلرزید و گریه میکرد؟!!


حسام همین که متوجه شد سپهر وارد اتاق شده اول خم شد و لباسم رو که بالا رفته بود روی کل پاهام انداخت و 


پوشوند و بعد برگشت سمت سپهر و با همون ابرو های گره خورده اش قدمی به سمت سپهر برداشت و گفت:


-سپهر میدونی که الان حال خوبی ندارم پس همین الان گمشو نبینمت... 


دیگه از ترس سکسکه ام گرفته بود اخه کی با رفیقش اینطوری حرف میزنه؟!!!


مشت شدن دستهای سپهر رو دیدم مخصوصا برجسته شدن رگهای گردن و پیشونیش که نشانه این بود که چقدر از رفتارهای حسام به نقطه جوش رسیده...


هر لحظه منتظر بودم با هم بحسشون بشه و زد و خورد بشه اما سپهر مثل همیشه سکوت کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...

Report Page