70

70

Behaaffarin

من بین دخترای هم سن و سال خودم قد بلند به حساب میومدم

برای همین معمولا کفش پاشنه بلند نمیپوشیدم

چون حس میکردم خیلی از بقیه بلندتر میشم و جلب توجه میکنه

معمولا حتی با پسرای هم سن و سال خودمم هم قد بودم

اما قد امیر خیلی از من بلندتر بود

زمستون همون سال یه نیم بوت دیده بودم که یکم پاشنه داشت

خیلی ازش خوشم اومده بود و خریده بودمش

ولی هیچوقت نپوشیدمش

هربار که میخواستم بپوشم بخاطر قدم بی خیال میشدم

تا اون روز

میدونستم حتی با این نیم بوت ها بازم از امیر خیلی کوتاه ترم

برای همین اونارو پوشیده بودم

عادت به کفش پاشنه دار نداشتم

در اثر پیاده روی زیادی که برای پیدا کردن بره سفید داشتیم، کفش ها پامو به درد آورده بودن

حالا هم امیر داشت میگفت بریم یه جای دورتر

اون موقع ها هنوز اسنپ هم جا نیفتاده بود

امیرم عاشق پیاده روی بود

برای همین نمیتونستم بش بگم بیا دربست بگیریم تا اونجا

البته اگه میگفتم حتما قبول میکرد

ولی دوست نداشتم بگم

دوست نداشتم بگم کفشای من پامو زده و اون با خودش فکر کنه خب چرا این دختره برای امروز کفش راحت تری نپوشیده!

چاره ای نداشتم

گفتم:

-      باشه بریم

و دوباره راه افتادیم سمت مترو

تا یه جاهایی رو با مترو رفتیم و بقیه ش هم دوباره پیاده

کم کم از شدت درد داشتم از پارمیفتادم

نمیدونستم کی میرسیم

مرتب از امیر میپرسیدم چقدر دیگه مونده؟ و اونم میگفت چیزی نمونده!

تا اینکه انقدر خیابون هارو گز کردیم تا حس کردم برگشتیم به جایی که قبلا هم ازونجا رد شده بودیم

حسابی عصبانی شدم

روی سکوی کنار یه مغازه نشستم و به امیر گفتم:

-      تو آدرس رو بلد نیستی! مگه نه؟

دستی توی موهاش کشیدم و گفت:

-      من قبلا یه بار اومدم اینجا. با دوستم. درواقع اون بم معرفی کرده بود. با ماشین بودیم. ولی همینجاها بود. یکم دیگه بریم پیداش میکنیم

حسابی کلافه شده بودم

بالاخره کنترل اعصابمو از دست دادم و گفتم:

-      کفش من پاهامو زده امیر! از صبح میدونی چقد منو پیاده بردی؟؟ من دیگه یه قدمم نمیتونم بردارم

دهنش مثل ماهی باز و بسته شد

اومد جلوی پام و گفت:

-      چرا ازون موقع تا حالا چیزی نگفتی؟

-      چون دلم نمیخواست یه دختر موقعیت نشناس به نظر بیام که برای امروز کفشای نامناسب پوشیده

مشخص بود خنده ش گرفته

اما خنده ش رو خورد و نگاهی به کفش هام انداخت و گفت:

-      اتفاقا بنظرم خیلی انتخاب خوبی کردی. کفشات خیلی قشنگن و صبح که دیدمشون خیلی خوشم اومد

چیزی نگفتم

نشست کنارم

گفت:

-      میخوای تاکسی بگیرم؟

-      مگه نمیگی همین اطرافه؟

-      همین اطرافه. ولی راستش من نمیدونم کدوم طرف!!

زدم زیر خنده

پاهام درد میکرد

صبحانه نخورده بودم

ساعت نزدیکای 2 ظهر بود و گرسنه بودم و امیر نمیدونست جایی که میخواد منو ببره دقیقا کجاس!!

گفتم:

-      خب اگه معروف باشه شاید این مغازه هاهم بشناسنش

و بعدش به مغازه ای که روبروش نشسته بودیم اشاره کردم

امیر سرش رو به نشونه تایید تکون داد و رفت تا از فروشنده بپرسه

از بیرون نگاهش میکردم و خدا خدا میکردم فروشنده آدرس رو بلد باشه

وقتی مکالمشون طولانی شد حدس زدم احتمالا بلده

وفتی امیر با یه لبخند بزرگ روی صورتش برگشت از حدسم مطمئن شدم

گفت:

-      همین کوچه بغلیه. فروشنده میگفت ده دقیقه پیاده راهه

حتی ده دقیقه هم توی اون لحظه برای من غیرقابل تحمل بود

انگار امیر ذهنمو خوند، چون گفت:

-      میخوای تاکسی بگیریم؟

-      برای ده دقیقه؟ نه!

دوباره اومد جلوی پام و گفت:

-      میخوای تا اونجا بغلت کنم؟

سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و از جام بلند شدم

بازوش رو گرفتم و راه افتادیم

حس میکردم اگه بازوش رو رها کنم حتما میخورم زمین

واقعا توانی برای راه رفتن برام باقی نمونده بود

خداروشکر اون پیتزافروشی نزدیکتر از ده دقیقه بود و بالاخره رسیدیم

اما وقتی داشتیم به مغازه نزدیک میشدیم تازه به مشکل دوم پی بردم...


Report Page