70

70


۷۰

با دستای یخ زده گوشیو ازش گرفتم

کیوان پشت لباس نامی رو گرفتو کشید 

مامور پلیس بیسیم زد پشتیبانی 

علی اومد کمک نامی

من فیلمو شیر کردم برای خودم و مامان تو تلگرام 

هنوز فیلم ارسال نشده بود که کیوان نامی رو کشید کنار و علی رو هول داد کنار

مثل دیوونه ها شده بود

سفیدی چشم هاش قشنگ سرخ بود از عصبانیتو صورتش قرمز قرمز 

اومرد سمتم که اینبار پلیس با باتوم زد به پاش.

رو به من گفت

- خانم شما برو بالا که حرف نشه فردا برات

دوئیدم از پله ها بالا

نگران نامی بودم اما میترسیدم بمونم دردسر شه

کیوان یه لنگه پا بلند شد

اومد بره سمت ماشینش که ماشین پلیس رسید 

دیگه ندیدم چی شدو پله ها رو رفتم بالا.

دوتا از همسایه ها داشتن میومدن پائین

پرسیدن پائین چی شده .

جواب ندادمو دوئیدم داخل

حالم واقعا بد بود.

اشکم راه افتاده بود

رفتم تو سرویس و دوباره بالا آوردم

داشتم از حال میرفتم.

با سر گیجه رسیدم آشپزخونه.یه قاشق عسل خوردمو نشستم سر میز

بدنم میلرزید 

صدای دعوا میومد

رفتم سر پنجره.

کیوان در حال بحث با پلیس ها بود.

نامی و علی هم ایستاده بودن .

اشکم دیدمو تار کرده بود 

چه آبرو ریزی شد

باید همون روز از کیوان شکایت میکردیم

نه اینکه پر رو بشه و اینجوری برگرده جلو در

حالا تو کل محل آبرومون رفته بود 

نشستم کف آشمزخونه و گریه کردم

چند دقیقه بعد نامی اومد تو

منو ندیدو بلند گفت

- نگار . کجایی ؟ به مامان زنگ زدی؟

- اینجام ...

نامی اومد پیشم 

عصبانی گفت

- چته؟ چرا گره میکنی؟ گوشیو بده من باید بریم کلانتری سکایت کنیم فیلمم ضمیمه کنن 

گوشیو دادم دستش 

آروم گفتم‌

- الان چی میشه؟ کیوان روانیه.باز نیاد سراغم ؟ 

نامی خواست جواب بده که در باز شد . مامان عصبانی اومد تو و گفت

- یه عمر با آبرو اینجا زندگی کردم . چکار کردین کل محل به من زنگ زدن پاشو بیا؟


خوشگلاااااااا ببینید چی آوردم براتون. از اون رمانا که آدمو سر شوق میاره و کلی انرژی مثبت میده به آدم. من که عاشق پرستو هستم وکوازار شده امید این روزای تیره و تارم 😍👇💛💛💛💛

عصبانی زدم تخت سینه اش و گفتم

- شاید رئیس من باشی! اما من متعلق به تو که نیستم!

یهو چشم هاش سرد شد . سرد تر از کوه یخ! مشتش دور دستم حلقه شدو دستمو از جلو سینه اش کنار داد.

اما دستشو باز نکردو یه قدم اومد سمتم

فشار دستش انگار میخواست استخونامو خورد کنه .

عقب رفتم اما بیشتر از این جائی نبود .

مماس صورتم داد زد 

- نیستی؟

نفسم از دادش رفت . دست دیگه اش قفل شد رو چونه ام

نگاهش خیره شد به لبمو گفت

- متعلق به من نیستی؟

بنیامین با نگران از پشت سام گفت

- سام ... بچه ها...

اما حرفش با داد سام قطع شد و سام گفت

- بیرون بنیامین... 

بنیامین آروم رفت عقب. این لحن سام ، لحنی نبود که کسی مخالفت کنه! 

سام با همون عصبانیت گفت

- درو هم پشت سرت ببند! 

نگاهش از لبم جدا نشد و آروم لب زد 

- اینجا یکی نیاز به یه درس مهم داره ...


رمان #کوازار یه #عاشقانه ناآروم از پرستو.س رایگان و با پارت های منظم اینجا بخونین 👇👇

https://t.me/panjrekhiyal/93015

#عضویت تو کانال یادتون نره. به زودی کانال #خصوصی میشه و دیگه عضویت رایگان نداره ❤️


Report Page