70
#عطر_شقایق
#۷۰
هینی گفتم و دستم رو قلبم گذاشتم.
هم از داد مانی…
هم از خبری که داد.
من نه شیما رو می‌شناختم
نه خیلی از مانی شناخت داشتم…
اما اون چشم هایی که یهو فروغ زندگی رو با گفتن این خبر از دست داد…
بدنم رو یخ کرد.
نیما شوکه گفت
- چی؟ اون عوضی چکار کرد؟
مانی برگشت سمت نیما و گفت
- ازدواج کرد! میفهمی؟ ازدواج!
از کنارم رد شد و با عجله رفت از پله ها بالا…
من فقط شوکه ایستاده بودم.
نیما عصبی، گوشیش رو برداشت.
شماره گرفت.
مکث کرد طرف مقابل جواب بده و سریع گفت
- الو... مامان... شیما و مانی سه ماهه کات کردن! مانی میگه شیما ازدواج کرده!
مکث کرد.
از من فاصله گرفت و گفت
- پس هنوز قراردادش مونده بود... چرا این کار و کرد... مگه نگفته بود مشکلی نداره و تا هر وقت بخوایم میمونه!؟
هنگ کردم.
قرار داد؟
مشکل؟
میمونه؟
یعنی چی؟
تو سرم یه فکر بود…
مادر مانی به شیما پول میداد تا پیش مانی بمونه؟!
خیلی فکر احمقانه ای به نظر میرسید…
اما نیما همین لحظه گفت
- سه سال پول مفت گرفت و مانی رو چاپید، وضعش خوب شد ول کرد رفت! اونوقت حبیب میگفت دختر خانواده دار و خوبیه؟
عصبانی تر گفت
- مقصر تویی... من از اول موافق نبودم... سه ماهه کات کردن مادر من میفهمی؟! سه ماه!!!
مکث کرد.
بلند تر گفت
- پس انقدر سعی نکن کنترلش کنی!
با این حرف گوشی رو قطع کرد.
صورتش بر افروخته بود.
به من نگاه کرد و گفت
- شقایق تو...
خواستم بگم من باهات میام، نمیخوام اینجا دردسر درست کنم…
اما نیما گفت
- تو بمون... مانی تو وضعیت روحی خوبی نیست که تنها بمونه... سعی کن آرومش کنی...
لب زدم
- من؟
سر تکون داد و گفتم
- اما از من عصبانیه... سرم داد زد!
- چون میخواستی بری... برو بالا بهش بگو میمونی. آروم میشه!
سلام دخترا این آخرین پارتی هست که توکانال عمومی ازاین رمان گذاشته میشه...
بدلیل یسری از مشکلات من و دوستانم تصمیم گرفتیم ادامه فعالیتمون رو در اینستاگرام ادامه بدیم....
عطر شقایق هم تواینستا درحال پارتگذاری هست
پیج اینستاگرام آرام
https://instagram.com/aram.rzvi?igshid=YmMyMTA2M2Y=
پیج اینستاگرام سارا
https://instagram.com/saraa_novell?igshid=YmMyMTA2M2Y=
پیج اینستاگرام بنفشه
https://instagram.com/zendegibanafsh?igshid=YmMyMTA2M2Y=
پونه
https://instagram.com/panjrekhiyal?igshid=YmMyMTA2M2Y=
نگار