70

70


70

بلارخره روز موعود رسید 

با چمدون ها سوار ماشین شدیمو به سمت فرودگاه رفتیم

مامان و بابا تمام وقت راجع به اسطلاخات و لغت های رایج تو مصر صحبت میکردنو هارود هم سرش تو تبلتش بود 

منم از بیکاری به عثمان پیام دادم

- ما تو راهیم . تو کجائی 

برعکس چند روز گذشته سریع جواب داد

- منتظر تو 

باز داشت اون روی خودشو نشون میداد

جواب احساسی و سریع 

براش بدو تعارف نوشتم 

- چه عجب زود جواب دادی

- چون سر کار نیستم بانو زیبا 

- همممم . باز مهربون هم که شدی

عثمان نوشت 

- چون داری میای و دیگه مجبور نیستم ازت دوری کنم تا بتونم تحمل کنم 

جوابش یکم برام عجیب بود 

برای همین نوشتم

- دقیقا چیو تحمل کنی ؟

عثمان جواب ندادو دوباره پیام هارو خوندم نکنه باز حرف بدی زدم 

اما هیچی دستگیرم نشد. 

رسیدیم فرودگاه بابا ماشینو تو پارکینگ پارک کردو هر کدوم با چمدون هامون راه افتادیم سمت گیت مخصوص . طبق انتظارم عثمان منتظر ما نشسته بود. بدون چمدون فقط با یه کیف لپ تاپ و کتش . 

دست دادیم و عثمان گفت 

- بریم ... گیت باز شده 

با این حرف منتظر موند همه بریم و خودشو به کنار من رسوند 

شکوک نیم نگاهی بهش انداختم که خم شد کنار گوشم گفت 

- پرسیدی دقیقا چیو تحمل کنم 

خواستم بگم آره که تو یه حرکت خیلی سریع دستش کمرمو نوازش کردو لبش رو گونه ام نشست

دوستان اگر تمایل دارین رمانو سریع تر کامل بخونین‌ فایل کامل رمان#هانا که ۱۴۰ قسمت هست و ۴۵۰ صفحه میشه رو میتونین از اینجا خریداری کنین 👇👇👇

https://t.me/mynovelsell/116

Report Page