#70

#70

مـْ͜ुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ــیتـْ͜ुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـرا

با خشم یقمو تو دستش گرفت و تو صورتم داد زد:چتــه سودا؟مگه دشمنتم؟ این کارا چیه؟مگه نگفتم ابروی خانواده ی مارو به خطر ننداز؟لج میکنی؟ با مشت محکم تخت سینش کوبیدم و هلش دادم و فریاد زدم:زندگــی من به تو هیچ ربطـی نداره الیاس بفهم.. با صدای الیسا هردومون سمتش برگشتیم..با اخمای درهم گفت:چیشده الیاس. ازشون جدا شدم و بی توجه بهشون راه در اصلی عمارت و درپیش گرفتم.. . در و اهسته باز کردم و وارد شدم.. صدای موسیقی مورد علاقه ی عمه تو فضا پیچیده بود.. با بسته شدن در عمه از پله ها پایین اومد با دیدن من با چشمای ستاره بارون گفت:به به سودا خانم.. چه عجب و بی خبر.. خوش اومدی دخترم با پایان حرفش به پله اخر رسید..سمتم اومد با لبخند سردی بغلش کردم چند بار پشت سر هم گونمو بوسید و قربون صدقم رفت... هامون* دست به سینه و با جدیت تکیه دادم به صندلی وبه مامان و گلاره چشم دوختم.. با ابرو اشاره کردم حرف بزنن. مامان با صدای لرزونی گفت:دختر قشنگم چرا اینطوری میکنی؟ها مامان جان؟به خدا که خسته شدم از حرف و حدیث ها نگاه سرد و بی روحمو ازش گرفتم و به گلاره دوختم.. با دیدن نگاهم دلخور پشت چشم نازک کرد.. با تحکم گفتم:من دخترت نیستم.. من دخــتر نیستم.. و فریاد زدم:میفهمــی؟ با ترس بهم نگاه کردن.. از جام بلند شدم.. دستی تو موهام کشیدم و گفتم: برید بیرون جفتتون.. سریع.. پشت بهشون کردم و روبه پنجره ایستادم.. صدای در اتاق اومد..پوفی کشیدم که با صدای گلاره سمتش برگشتم..تو یک قدمیم ایستاده بود با ناز و دلخوری گفت:هامون.. چرا منو نمی بخشی؟بَسم نبود اون همه فحش و فریادی که نثارم کردی؟ با خشم یقشو تو دستم گرفتم و غریدم:نه بست نیست.. تو غرورمو زیر سوال میبری میفهمی؟ پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت و گفت:نه بحث این نیست..میدونی چیه؟تو عوض شدی قبلا اینجوری نبودی خیره نگاهش کردم..تاب نیاورد سنگینی نگاهمو و سرشو پایین انداخت

Report Page