7 Days.

7 Days.

-Zeuş

7 Day.

D-5



"آپا...

تو آپای من شدی!

آره چون دیروز جوابمو ندادی و سکوت علامت رضایتته!

پس من توی این ۳ روز باقی مونده آپا صدات میکنم."


آروم دستشو به پاهاش کشید.


"همیشه آرزو میکردم اگه یه روزی آپا داشتم، پاهامو گرم میکرد که درد نگیرن!"


حالا که پدرش شده بود کمتر ازش میترسید.


"توی اِلیزیوم یجای قشنگی هست.

یه آبشار بلند.

دشت سرسبز.

من فکر میکنم اِلیزیوم واقعی اونجاست!

بهشت واقعی!

یبار باید باهم بریم!"


کمی مکث کرد و ادامه داد.


"افراد زیادی نیستن که اونجارو میشناسن!

منم گم شده بودم وقتی اونجا رو پیدا کردم...

ولی باید یبار بریم.

میتونی برام تاب درست کنی نه؟!

بعدشم روش تابم بدی!!"


دستش رو جلوی دهنش برد و خندید.


به میله‌های سلولش تکیه داده بود..


خنده‌ی معصومانش، به لبخندی شیطنت آمیز تبدیل شد.


آروم آروم بهش نزدیک شد.


نمیخواست اذیتش کنه!

ابداً!

 

با فاصله خیلی کمی ازش روی زمین نشست و بخاطر درد پاهای یخ زدش؛ چشماش رو روی هم فشار داد.


"آپا..."

آروم زمزمه کرد.


سیاه‌چال انقدر ساکت بود که صداش رو بشنوه.

و اون انقدر نزدیک که شنیده بشه!


دستش رو جلو برد.


میخواست لمسش کنه.


درست چند سانتی بدنش، دستش رو متوقف کرد و به پشتش که تکیش به میله‌ها بود، نگاهی کرد.


گرما.


آپاش گرم بود!


پاهای ظریف و برهنه‌ش رو نزدیک میله‌هایی که پشتش بودن، برد.


مطمعن شد تماسی باهاش نداشته باشه.


پارچه‌ی کهنه رو دور خودش پیچید.


"چی میشد اگه فقط برای لحظه‌ای توی آغوشت فرو میرفتم..؟!"


آروم گفت و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.


"برام قصه بگو آپا.

قصه‌ای که هیچکس قرار نیست جز من؛ بشنوتش."


سکوت.


درست همون لحظه بود که تونست تغییری که توی ریتم نفس‌هاش ایجاد شد رو تشخیص بده.


و این قصه‌ی امشبش بود.


قصه‌ای که هیچکس تا بحال نشنیده بودش.


قصه‌ای که فقط دخترکش میتونست بهش معنا بده.

Report Page