7 Days.

7 Days.

-Zeuş

7 Days.

D-2



"پتو نداری؟! اینجا خیلی سرده!"


چرا هیچ جوابی بهش نمیداد...؟


تیکه‌ پارچه‌ای که گوشه سلول پیدا کرده بود رو دور خودش پیچید.

میتونست دووم بیاره؟!


"درسته هرچی که دیروز ازت پرسیدم رو جواب ندادی. 

ولی من جواب نصف بیشتر سوالایی که پرسیدم رو میدونستم!"


اروم خندید و سرش رو به میله‌ی بینشون تکیه داد.


"بزار یکی یکی جواباشونو بهت بگم تا بدونی بلوف نمیزنم!

عااام..

راجب اسمت نمیدونم.

ولی میدونم خانواده نداری!

میدونم که از بچگیت توی همین سیاه‌چال بودی!

شغلت اینه کسایی که به جون اعلاحضرت سو قصد میکنن رو سَر میزنی.

جلاد مخصوص بی رحم پادشاه!

کسی که فقط افرادی مثل من میتونن ملاقاتش کنن!!"


خندید.


"ترسناکه؟! 

کشتن بقیه؟!"


بیشتر توی خودش جمع شد.


"میدونم هرکس توی این سلول زندانی شده، هفت روز بعدش به دست تو کشته شده.

چرا هفت روز؟!

شنیدم تو خواستی هفت روز قبل مرگشون مهلت داشته باشن!

ولی برای چی؟!"


با صدای شکمش که ناشی از گشنگی بود، لبش رو گاز گرفت.


بعد از چندین دقیقه سکوت دوباره به حرف اومد.

"تو قرار نیست بهم چیزی بدی بخورم مگه نه؟!

اصلا خودت چیزی میخوری؟!

از دیروز تاحالا فقط یبار از جات بلند شدی و نشستی اینور!

یا شاید وقتی خواب بودم یواشکی رفتی بیرون و یچیزی خوردی؟!"


دستش رو از بین میله‌ها رد کرد و به امید رسیدن به جسم اون فرد توی هوا تکونش داد.


اما ناامید دوباره دستش رو زیر پارچه برد.


"یه روز، بچه که بودم؛ بارون شدیدی میومد.

اون شب هرجوری خواستم خودمو توی یه خونه بچپونم؛ نشد.

همشون پرتم کردن بیرون!

انقدر هوا سرد بود که پاهام از درد زیاد بی‌حس شده بودن.

خیلی گریه کردم!

فکر میکردم پاهام انقدر دردشون زیاده که خیلی زود میمیرم!"


آروم خندید.


"فکر نمیکردم روزی برسه که اون درد رو دوباره حس کنم.

و اینبار حتی اشکی برای گریه کردن نداشته باشم!"


سرش رو به میله تکیه داد و چشماش رو بست.


سرما تمام وجودش رو پر کرده بود.


امیدوار بود بتونه تا هفتمین روز، دووم بیاره!

Report Page