#7

#7

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

دراگون سفید در حالی که که هنوز اشک میریخت :

هق...

قول میدم «مونتارو» بهم کمک کن...

هق...

خواهش میکنم...

«مونتارو» دوباره اون رو محکم در آغوش گرفت:

همینجا منتظرم بمون...

دراگون های طلائی آخرین نفسهای خودشون رو میکشیدن

«نومرتکس» با خنده و نعر های که از شادی و تکبر سر میداد

روی جنازه های غرق خون قدم میگذاشت

بوی خون و مرگ همه جا رو فراگرفته بود

پیروان تاریکی خوشحال از این پیروزی هل هله کنان در حال رقص و پایکوبی بودن.

نور و امید آخرین نفسهای خودش رو میکشید

وحشت و ترس به رگهای زمین نفوذ کرده بود.

گویا جهنم واقعی روی زمین بود...


ناگهان آسمان شروع به غُرش کرد...

ابر های سیاهی که مثل یک محافظ مانع از عبور نور میشدن به یکباره ظاهر شدن!

صدای رعد برق کل عرش رو به لرزه می انداخت

آسمان شروع به بارش کرد

قطره هایی به سیاهیه نفرت و خشم

صدای هولناک

و نوری که همه جا رو در بر گرفت...

«مونتارو» عصایی که در دست داشت رو به زمین کوبید

کافیـــــه...!

موج بزرگی از انرژی به یکباره آزاد شد

و هر کسی رو که در اونجا حضور داشت رو به عقب هُل داد.

سکوت بر همه جا حکم فرما شد

همه چیز...

باد،

ابر،

باران،

خاک متوقف شدن...

سکوت...

زمزمه هایی که از دوردست شنیده میشد...

اون خدای تاریکیه...

خدای تاریکی...

اون به اینجا اومده...

خدای تاریکی...

همه با وحشت به هم چشم دوخته بودن...


دراگون سیاه خدای تاریکی،

پوشیده شده با ردای بلند و تیره،

موهای به رنگ شبش که رو شونه هاش ریخته شده بود

و چشمانی که گویا همه آسمان شب و ستارگان رو در خودش جا داده بود

با نگاهی نافذ و قدم های محکم و آروم

به سمت «نومرتکس» قدم برداشت.


به وضوح می شد تاریکی و خشم رو روی زمین حس کرد...

این حجم از ترس و وحشت برای زمین و ساکنانش غیر قابل تحمل بود!

و «مونتارو» به خوبی این موضوع رو میدونست که زمان زیادی نداره!

به عنوان یک خدا اجازه ورود به زمین رو نداشت

زمین انقدر ظریف و شکننده بود که اون همه قدرت باعث نابودیش میشد.


«نومرتکس» کمی سرش رو به سمت بالا گرفت

و با غروری که توی نگاهش بود رو به «مونتارو» گفت:

خدای تاریکی برای استقبال از من به اینجا اومدن!


Report Page