7_

7_


#پارت7

#قلبی‌برای‌عاشقی


میون گریه گفتم : یکی از دوستام مرد


_کی؟!

_یکی از هم دانشگاهیام جلوی چشمام مرد 

تو چشمام نگاه کرد و سپس باز بغلم کرد و سرمو سینه ش گذاشت.


_خدا رحمتش کنه اینجوری خودتو عذاب نده عزیزدلم 


_خیلی دردناک بود 

_میدونم عزیزم ولی قرار نیست خودتو حبس کنی که!


چیزی نگفتم بی صدا فقط اشک ریختم!  

یک ماه گذشت ، تو این یک ماه فهمیدم مادر احمد سکته کرده اونم پیش پسرش خاک شده!


واقعا دردناک بود 

دیگه کسی از خانواده ی احمد نمونده بود. حالم واقعا بد بود 

دوست داشتم کنارم باشه

و ارومم کنه! بگه من کنارتم خانومم 


اما...

نفسمو با اه بیرون دادم و نگاهمو به بچه هایی که در حال بازی بودن دوختم. دلم میخواست انتقام بگیرم. دلم میخواست کسی که اون بلا رو سر احمد 


اورده رو پیدا کنم... پست فطرت حتی پای کارشم نموند. یه تصمیماتی گرفته بودم اما راضی کردن خانواده ی سخت گیریم به این راحتیا نبود 


هر جور که شده باید انتقام احمد رو بگیرم. با رفتن اون منم مردم 

ارزوهامون مرد 

همه چیمون مرد 

و من انتقام ارزوهای مردم و احمدمو میگیرم!


قطره اشکی رو گونه م چکید  و بلند شدم راه افتادم به طرف خونه!


تقریبا تو یکی از مناطق بالا شهر کردستان زندگی میکنیم. پدرم فرش فروشه 


مادرم خانه دار و داداشم ژیار همکار بابام ( یه مغازه ی جدا )

و اون یکی داداشم چیاکو فعلا داره درس میخونه مهندس صنایع میخونه!


منم که دانشجوی حقوق هستم. احمد هم داشت میخوند واسه قاضی 


هعی خدا چرا اخه!!


وارد خونه شدم ، مهمون داشتیم خونه ی عمه اینا بودن اصلا حوصله شونو نداشتم. کاش کمی دیرتر به خونه میومد 


کفشامو جلوی در دراوردم وارد خونه شدم به همه سلام کردم و بعد از کمی خوش وبش خواستم به اتاقم برم که دختر عمم گفت 


_وااا آسکی چرا مثله قبل به خودن نمیرسی؟؟

Report Page