#7

#7


#برده_هندی7🔞


با بغضی که دست بردار نبود به تختی که قرار بود چند دقیقه دیگه تمام دنیای دخترونه و معصومیت رو از دست بدم نگاه کردم...

 

فقط بخاطر اینکه یه بی کس بودم یه رعیت بیچاره...

اشکام سرازیر شد و هق هق خفه ام بلند شد.


خدا عدالتت کجاست؟

مرحمتت کجاس!!؟

خدااا چرا منو نمیبینی؟؟

با صدای بلندی زار زدم:

_چرا این بنده ی بدبختتو نمیبینی...!


پاهام سست شدو با زانو روی زمین افتادمو و سرم و روی این تخت شوم گذاشتم و چنگ انداختم به تور های تخت و پاره شون کردم...


که با صدای در اتاق سریع خودم رو جمع جور کردم و اشکهای صورتم رو با پشت دست پاک کردم...


از روی زمین بلند شدم و با خجالت سعی داشتم لباس خواب کوتاهم رو بلندتر ش کنم که شاید لختی های بدنم رو بپوشونه...


با اولین نگاه تب دار و هوس انگیز ارباب سریع سرم و انداختم پایین و با استرس با انگشتهای دستم ور میرفتم...


با احساس نگاه سنگینش روی تمام اجزای بدنم ...دلم نمیخواست بمیرم...

ارباب بهم نزدیک شدو چند بار با پشت دست صورتم رو نوازش کرد...


یهو با کشیدن دستم پرت شدم توی بغلش، فاصله بینمون فقط دستای من بود که روی سینه سفت مثل سنگش بود.


با احساس دست داغش که حتی از روی لباس خواب هم ستون فقراتمو میسوزوند بدنم مور مور شد.

Report Page