697

697


#زندگی_بنفش 

#۶۹۷

یه جوری نگار منو هول داد تو آشپزخونه و دوتایی پشت کابینت ها پناه گرفتیم که نزدیک بود هر دو زمین بخوریم

خونه تو سکوت فرو رفت

نه نیما حرف زد

نه حتی سعید! 

امیسا دوباره گفت

- تو نداری بابا؟

نیما بازم حرف نزد

من میدونستم الان نیما عصبانیه

اما داشتم میترکیدم از خنده 

نگار که کبود شده بود

امیسا گفت 

- عمو تو داری! 

اینو که گفت من و نگار منفجر شدیم 

سعید هم همینطور 

نیما گلوش رو صاف کرد 

هر سه تامون ساکن شدیم

منو نگار کف آشپزخونه بودیم

نیما گفت

- اینا لباس خصوصیه نباید کسی ببینه. لباستو بده پایین .

امیسا گفت

- اما تو گفتی برا دریاست ! 

نگار سوالی نگاهم کرد

یادم اومد هفته ویش امیسا کلید کرده بود مایو خودشو بپوشهدتو خونه نیما بهش گفته بود مال دریاست

این بچه هم مگه یادش میرفت

امیسا گلوش رو صاف کرد و گفت

- اره اما اینجا دریا نیست .

امیسا باز گفت

- تو اتاق تو دریاست؟!

میدونستم چون اونجا منو نگار لخت شدیم اینو میگه

نیما اینبار کلافه تر جواب داد 

- نه ! اونجا هم دریا نیست ! بیا ببینم بچه 

با این حرف امیسا رو بغل کرد

تا خواستم از کف آشپزخونه بلند شم نیما رسیده بود بالا اوپن

به نگار اصلا نگاه نکرد

با اخم به من گفت 

- بیا لباس امیسا رو درست کن

سریع چشم گفتم 

بلند شدم و نگار گفت

- اوه اوه حاجی قاطی کرد

چشمکی بهش زدم 

پشت سر نیما سریع رفتم تو اتاق خواب

امیسا رو گذاشت رو تخت

دست به سینه به من نگاه کرد و گفت

- این چه مسخره بازیه بنفشه؟ تو مثلا مطالعه میکنی! به روزی! لباس زیری که مناسب سن بچه نیستو تنش کردی!؟ این فرقی داره با آرایش کردن بچه ؟ ازت اصلا انتظار نداشتم

Report Page