69

69


حامد از اتاق رفت بیرون و من از بین در وضعیتو چک میکردم 

گوشیم پشت هم زنگ میخورد و استرسمو بیشتر میکرد 

حامد بابکو برد تواشپزخونع و به من اشاره کرد برم بیرون 

با تمام سرعت فقط دوییدم و از سالن بیرون رفتم 

حالا یه چالش دیگه داشتم 

از پلها پایینو نگاه کردم در خونه بسته بود دمپاییهامو بیرون اوردم و از پلها پایین رفتم و وارد خونع شدم 

مامان بااخم برگشت سمتم و گفت

-...کجابودی ؟

+...پشت خونع رفتم یکم کتاب بخونم خوابم برد بیدار شدم دیدم زنگ زدی سریع اومدم چیشده؟ 


-...چیزی نیست بابک اومد خونه هرچی دنبالت گشتم ندیدمت جلو چشمم باش بهار 


+...وا مامان یعنی چی؟ 

-...اون یه پسر جوونه توام جوونی تازمانی که اینجاست حواست به خودت باشه حامد دوبرابر توسن داره بااون مشکلی ندارم ولی بابک اول جوونیشه 

+...دوبرابر نیست ۱۴سال هست 

مامان مشکوک بهم نگاه کردو گفت

-...خب حالاهرچی 

برگشتم تواتاق و به حامد پیام دادم و گفتم همه چی به خیر گذشت 

جلوی میز ارایشم نشستم 

واقعااز دید مامان حامد دوبرابر من سن داشت؟ 

پس چرا برای من اینطوری نبود ؟ 

چرا برای من انقدر جذاب بود !

مامان شلوغش میکرد 

وگرنع حامد حتی از دایی هم خوش قیافه تر بود

.

شب مامان بابا توسالن خوابیدن و علنا من دیگه نمیتونستم بپیچونم 

اومدن بابک همه چیو خراب کرده بود 

کلافه شده بودم 

حامدو فقط روزی چند دقیقه میدیدم 

هرجا میرفتم مامان پشت سرم بود و ازاون بدتر نگاهای بابک بود که بیشتر از هرچیزی میرفت رواعصابم 

کلافع برگشتم سمتشو گفتم

+...چیه؟ چرااینطوری نگام میکنی ؟ 

-...اون روز دیدمت 

+...چی میگی ؟ 

 -...فکر نمیکردم اهل شوگر ددی باشی

...........

سلام عزبزای دلم دیروز صبح من نتونستم پارتو برسونم و شب ادمین یادش رفت پارت شبانه رو بذاره❤️پارت امروز رو طولانی تر نوشتم روز خوبی داشته باشین

Report Page