69

69


از پشت پنجره ی یکی از اتاقا توحیاط رو نگاه میکردم 

اقاجون مامانم و مامان بابای متین اومده بودن 

آقاجون با داد صدام میزد و میگفت برم بیرون 


مامان داشت گریه میکردو مامان متین نفرین میکرد 

دلم میخواست انقدر شجاعت داشتم میرفتم بیرون و میگفتم کسی که بایدنفرین کنه منم!

من آبروی کسیو نبردم....پسر شماست که آبروش تو خطره 

مامان محمد یه تنه جلوشون وایساده بود 

بعد از کلی داد وهوار بالاخره روی تخت توحیاط نشستن

پنجره رو یکم باز کردم که صداشون بیاد 

قبل اینکه مامان محمد چیزی بگه مامان متین گفت

-...بچم چند روزه آبم نخورده این دختره خواب و خوراکو ازش گرفته 

مامان محمد شروع کرد از من طرفداری کردن 

چقدر مدیون خودش و مامانش بودم .


آخرشم گفت 

-...آرزو باشما هیچجا نمیاد همینجا جاش خوبه 

رو کرد به آقاجون و گفت 

-...فعلا آمادگی روبرو شدن با شما رو نداره یبارم شده بجای داد و هوار و زور به خواسته دخترتون احترام بذارین 


مامان متین مثل اسفند رو آتیش شده بود اما پدرش چیزی نمیگفت

مامان منم طبق معمول بجای حمایت از من فقط نفرین میکرد و میگفت کاش جنازتو بیارن  

پنجره رو بستم و دیگه به حرفاشون گوش نکردم 

نمیدونم چقدر گذشت 

مامان محمد اومد داخل و گفت رفتن 

زیر لب تشکر کردم

چقدر دلم میخواست محمد اینجا باشه 

صدای ایستادن یه ماشین اومد و چنددقیقه بعد درکوچه رو زدن

Report Page