69

69


💫💫💫💫💫

💫💫💫💫

💫💫💫

💫💫

💫

💛#انتقام_از_عشق💛

💛#ب_قلم_لیلی💛💛#پارت_469💛

💛#تارا💛


اهسته چشمامو باز کردمو به سفیدی سقف چشم دوختم،به محض اینکه هوشیار شدم،درد تو تمام ماهیچه هام پیچید،نیازی نبود فکرکنم که چه اتفاقی افتاده،کاملا مشخص بود دوباره دچار حمله شدم،حمله ای که از وقتی امیر برگشته بود دیگه خبری ازش نبود،ولی حالا دوباره برگشته،چون امیری دیگه وجود نداره،قلبم اینو حس کرده،روی تخت،توی خونمون بودم،احتمالا پوریا منو اینجا اورده بود،خوشحال بودم،حداقل باز منو با خودش نبرده بود عمارت تا یه گند دیگه ای درست شه.


علی_بیدارشدی عزیزم؟؟


به محض شنیدن صداش سرمو خم کردمو بهش نگاه کردم،هرچند ازش خجالت میکشیدمو زود نگاهمو ازش گرفتم،انقدر تو افکار خودم غرق بودم که متوجه حضورش نشدم،لبخند محوی زدم،لبخندی که هیچ شبیه لبخند نبود. اروم گفتم.


+اوهوم‌.

علی_تو که مارو حسابی ترسوندی تاراجان،صبرکن بزار کمکت کنم بشینی.


نزدیکم شدو کمکم کرد تا روی تخت بشینم،هرچند ترجیح میدادم منو به حال خودم رها کنه تا بخوابم،تا کسی رو نبینم،تا هرلحظه بادیدنش از خجالت اب نشم،ولی میدونستم که تو این لحظه محاله تنهام بزاره.کنارم روی تخت نشستو دستشو به سمتم دراز کرد.نگاهی به دستش انداختم،یه قرص کف دستش بود که حسابی برام اشنا بود.نگاهم روی کف دستش خیره مونده بود که اروم گفت.


علی_باید بخوری تاراجان،برای سلامتیت واجبه.

+یعنی دوباره داریم برمیگردیم به روزای قبل؟به همون روزایی که همش گیج بودم؟نمیدونستم اطرافم چه خبره؟؟روزایی که حتی خودمم یه وقتایی یادم میرفت،هووم؟؟برای همین دوباره سروکله این قرصا پیداشده؟؟

علی_نه عزیزم نه، معلومه که به اونروزا برنمیگردیم ولی...


دستشو اروم کنار زدمو گفتم.


+من دیگه اون تارای قبلی نمیشم علی،نمیخوام دوباره دختر ضعیفی بشم که برای فراموش کردن درداش،قرص میخوردو نصف روزشو تو بیخبری میگذروند،من دیگه پوستم کلفت شده،میشه توام نترسی؟؟

علی_میدونم نمیشی تاراجان،من بهت ایمان دارم که تو خیلی از قبل قوی تر شدی،ولی قرار نیست که مدام این قرصو بخوری.اصلا من بهت این اجازه رو نمیدم،ولی امروز دچار حمله شدی میدونی که ممکنه دوباره...


سرمو پایین انداختمو همونطور که با انگشتای دستم بازی میکردم اروم گفتم.


+نه دوباره اتفاق نمیفته علی بهت قول میدم،چون دیگه بدتر از اینی برای من وجود نداره،من دیگه تهِ ته سیاهیو دیدم.


اهسته سری تکون دادو قرصو کنار گذاشتو بیشتر نزدیکم شد،دستامو بین دستاش گرفتو مهربون گفت.


علی_باشه من قبولت دارم تاراجان،ولی میدونی که هرچی بیشتر ناراحت باشی،یا تو خودت بریزی،ممکنه این اتفاق دوباره بیفته.

+میدونم،ولی سعی میکنم بهش فکرنکنم.

علی_میخوای راجبش حرف بزنیم؟؟

+راجب چی؟

علی_راجب اتفاقاتی که افتاده،البته اگر تو بخوای حرق بزنی،اجباری نیست عزیزم،اگرم میخوای تنها باشی من میرم،هووم؟؟


اب دهنمو سخت قورت دادم تا همراه باهاش بغضی که تو گلوم نشسته بودو داشت خفم میکردم پایین بره.به چشماش خیره شدم،هم دلم میخواست بره و تنهام بزاره ،هم داشتم از تنها موندن سکته میکردم،اروم گفتم.


+راجبش حرف نزنیم...ولی..ولی تو نرو باشه...


با پشت دست اشکایی که شروع به ریختن روی صورتم کردنو پس زدمو گفتم.


+تو پیشم بمون،نمیخوام تنها باشم.میترسم.

علی_باشه عزیزم،هرچی تو بگی،پیشت میمونم،الان خوبی؟؟


شونه ای بالا انداختمو گفتم.


+خوب نیستم.

علی_حق داری،اگه باهام حرف بزنی،حداقل یکم سبک میشی تاراجان،اونجوری منم میتونم کمکت کنم.

+دیگه حرفی نیست که بخوایم راجبش حرف بزنیم علی،فقط من..من ناراحتم...اینم عادیه دیگه مگه نه؟اینکه حس میکنم دارم خفه میشم،اینکه حس میکنم قلبم داره مچاله میشه،همش عادیه دیگه اره؟؟


غمیگنو ناراحت نگاهی بهم انداختو اشکای روی صورتمو پاک کرد،سری تکون دادو اروم گفت.


علی_عادیه تاراجان عادیه،تو داری از شوک بزرگی رد میشی.

+نه...این شوک نیست علی..میدونی،حالا که دارم فکر میکنم میبینم اینا همش تقدیر من بوده،یه تقدیر بد که منم قبولش کردم،یعنی انتخاب دیگه ای نداشتم.

علی_چیو قبول کردی؟؟اینکه از امیر...یا نه از سهیل،سهیلت دست بکشی؟؟


به چشماش خیره شدم،چشمایی که همرنگ چشمای امیر بودن،چشمایی که یاداور اون‌نگاه قشنگ برای من بود،نگاهی که شاید دیگه هیچوقت تا اخرعمرم نمیتونستم ببینمش.


+من دیگه خسته شدم علی،خیلی زیاد خسته شدم.

علی_حتی اگه خسته هم شده باشی،بدون الان وقت جازدن نیست تارا.

+چرا دقیقا الان وقتشه...چون من دیگه هیچ جونی برای جنگیدن ندارم علی،من تو این بازی از تمام وجودم مایه گذاشتم‌،منو ببین،انقدر خودمو به درو دیوار کوبیدم که همه وجودم پر از شکستگیه،روحم پر از پارگیه،من پر از زخمایی هستم که هیچکس اونارو ندیده،چون من خواستم فقط من درد بکشم،من اسیب ببینم.


با هرکلمه حرفی که میزدم،عمق ناراحتیو تو چشمای علی میدیدم،ولی من دنبال ترحم نبودم،من داشتم از واقعیت حرف میزدم.دستاشو به سمتم دراز کردو اروم گفت


علی_بیا اینجا...


منو کشید سمت خودشو محکم بقلم کرد،سرمو به سینش چسبوندمو چشمامو روی هم فشار دادم،همین حرکت کافی بود تا بغض پنهان شدم بترکه...


علی_هیششش اروم باش،همه چی درست میشه تارا،ماباهم همه چیو درست میکنیم،حتی بهتر از قبل بهت قول میدم.

+دیگه هیچی درست نمیشه،امیر رفت،حق داشت که بره،منم...منم جا زدم...چون منم حق دارم...حتی شده یه کوچولو،ولی دارم،حق دارم که خسته شم،حق دارم که دست بکشم.

علی_خودتم میدونی،عشق تو به سهیل چیزی نیست که بتونی انقدر راحت ازش دست بکشی،اونم همینطور،امیرم نمیتونه راحت از ستاره دست بکشه.

+من از دوست داشتنش دست نکشیدم...


دستمو روی قلبم فشار دادمو گفتم.


+امیر هنوزم اینجاست،تا اخرش،تا روزی که نفس میکشم امیرو اینجا تو قلبم،تو وجودم نگه میدارمو هرروز به دوست داشتنش ادامه میدم.

علی_میدونم عزیزم.

+به دوست داشتنش ادامه میدم ولی دیگه دنبالش نمیرم،اون حق داره بره پی زندگیش،حق داره دور از من،دور از دردسرام برای خودش یه زندگی اسون بسازه.

علی_اینجوری نگو تاراجان،دوباره داری مثل دوسال پیش فقط تو برای زندگی جفتتون تصمیم میگیری.

+نه...اشتباه میکنی اقای دکتر...اینبار کسی که برای جفتمون تصمیم گرفت...امیر بود.


از بقلش بیرون اومدمو نفس عمیقی کشیدم،دیگه کافی بود،دیگه نمیخواستم گریه کنم،دیگه میخواستم مثل ادمای قوی رفتارکنم.


+میدونی چیه علی؟؟من گند زدم به زندگیم،من سر این زندگی قمار کردم،از خودم گذشتم،از زندگیم گذشتم تا اون..تا همه ی کسایی که دوسشون داشتم صدمه نبینن.اگه صدبار برگردم عقب،بازم همینکارو میکنم،بازم از خودمو زندگیم میگذرم،تا اطرافیانم اسیب نبینن.

علی_حتی اگه راهی که رفتی غلط باشه؟؟

+غلط و درستش برام‌مهم نیست علی،همینکه اون خوب باشه،اون درخطر نباشه برای من کافیه.

علی_بخاط اینکه امیر اسیب نبینه با پوریا قمار کردی؟؟سرهمین زندگیتو گذاشتی وسط،تا اون به امیر اسیب نزنه؟؟

+اره.

علی_میدونی که اشتباه بزرگی کردی دیگه؟

+میدونم،بازم این اشتباهو تکرار میکنم،دوبار،ده بار،صدبار،چون من نمیتونسم بشینم کنارو نگاه کنم که یکی از اون دوتا تو جنگ مسخره ای که به وجود اوردن بمیرن.نمیتونستم اجازه بدم این اتفاق ییفته علی،میفهمی؟؟


نفس خسته ای کشیدو اروم گفت.


علی_میفهمم عزیزم میفهمم،حالا از این به بعد میخوای چیکار کنی؟؟

+زندگی!

علی_زندگی داریم تا زندگی،انتخاب تو کدوم نوعشه؟؟


روی تخت درازکشیدمو بهش پشت کردم،چشمه ی اشکم دوباره جوشیدو داغیش روی صورتم رد انداخت.لبامو بهم فشار دادمو سعی کردم صدام نلرزه.


+میخندم،ولی از ته دل نه،زندگی میکنم ولی با علاقه نه،حرف میزنم،میگردم،غذا میخورم،ولی...ولی نه مثل یه ادم معمولی مثل یه ماهی که از اب بیرون افتاده.زندگی من از این به بعد چیزی جز این نیست.



💛#پوریا💛


دستامو روی زانوهام گذاشتمو دقیق تو چشمای مامانش نگاه کردم،تو تمام مدتی که اومدیم پایین تا حرف بزنیم،انقدر دادو هوار سرم کشید که دیگه خودشم خسته شدو روی مبل نشست،تو تمام مدتی که داشت فحش میدادو بهم بدو بیراه میگفت سکوت کردم تا خودشو خالی کنه،حداقل از یه بابت خوشحال بودم که قبول کرد باهاش حرف بزنم،نگاه عصبیش تو صورتم چرخید،میخواستم از چشمام بفهمه که چقدر دخترشو دوست دارم،میخواستم بفهمه میتونه به من اعتماد کنه،بفهمه میتونم خیلی خوب از عروسکم مراقبت کنم.ولی خوب میدونستم که راه سختی در پیش دارم.


مهری_ببین اقای؟؟

_پوریا.

مهری_ببین اقاپوریا،خیلی دارم سعی میکنم عصبی نشمو باهات محترمانه رفتارکنم نه اونجوری که لایقشی.


نفس عمیقی کشیدمو فقط بهش نگاه کردم،تا الان هرچی از دهنش دراومده بود بهم گفته بود،حالا داشت از احترام حرف میزد،اروم باش پوریا،اون مامان عروسکِ،بزار هرچی دلش میخواد بگه،تو به اعتمادش خیلی نیاز داری.


_لطف میکنید.

مهری_شنیدم دوست امیرحسینی،درسته؟؟

_بودم.


خواست چیزی بگه که دستمو به حالت سکوت بالا بردم که حسابی ترش کرد،این از صورتش کاملا پیدا بود.


_اجازه بدید من از اولش براتون توضیح بدم،اینجوری بهتره،مگه نه؟؟

مهری_اگه هنوز بیرونت نکردم،یا ندادمت دست پلیس،فقط برای همینه که میخوام سردربیارم با دختر من چه سرو سری داری.

_هیچی،من فقط عاشق دخترتونم.

مهری_تو خیلی غلط میکنی عاشق دخترمنی،فکر کردی باباش مرده،مادرم نداره اره؟؟فکر کردی دخترمن بی کس و کاره که میتونی هربلایی دلت خواست سرش بیاری اررره؟؟


کلافه دستمو روی صورتم کشیدم،نمیذاشت حرف بزنمو فقط چرت و پرت میگفت،خوشحال بودم که حداقل اخلاق عروسک به مامانش نرفته،چون ممکن بود قبل از اینکه عاشقش بشم،بکشمش.


_این چه حرفیه مهری خانم،من عاشق عروسک...یعنی تارام،دخترشما برای من انقدر عزیزه که حاضرم بخاطرش هرکاری بکنم،حتی جونمو بدم،میدونم الان عصبی هستید،حقم دارید...

مهری_تاراهم دوست داره؟؟


لبام بسته شده،نگاه کلافمو به زمین دوختم،اون خیلی خوب میدونست که عروسک کیو دوست داره.ولی چرا این سوالو ازمن پرسید؟؟شاید بخاطر اون فیلم یفکرای جدیدی کرده بود،نمیدونستم چی تو سرشه.


_دوستم نداره،ولی ازم متنفرم نیست،این برای من کافیه.

مهری_اگه دوست نداره پس تو اون فیلم...

_من مجبورش کردم،تارا هیج تقصیری نداره.


به محض اینکه جملم تموم شد،با صورتی که از عصبانیت به کبودی میزد از جاش بلندشدو شروع کرد به داد زدن.


مهری_ازت شکایت میکنم مرتیکه عوضی،پدرتو درمیارم،میندازمت زندان،بهت نشون میدم مجبور کردن دختر من چه عاقبتی داره،نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره...تو...


از جام بلندشدمو به سمتش رفتم،مثل دیونه ها فریاد میکشیدو به من توجهی نمیکرد،سعی کردم ارومش کنم ولی زیاد موفق نبودم.


_چند لحظه به حرفام‌گوش بدید.

مهری_از خونه ی من گمشو بیرون مرتیکه عوضی،نمیخوام ریختتو ببینم،خجالت نمیکشی؟؟تو چشمای من نگاه میکنیو میگی دخترمو مجبود کردی؟؟؟

_خواهش میکنم،فقط پنج دقیقه به حرفام گوش بدید بعدش من میرم،اصلا زنگ بزنید پلیس،هرکاری که میخواید بکنید،فقط پنج دقیقه بهم مهلت بدید.

مهری_گمشو بیرون،من با تو حرفی ندارم،حرفاتو نگه دار وقتی ازت شکایت کردم اونجا میگی،میدونستم،دوست اون پسره ی عوضی میشه ادم لجنی مثل تو.

_اوکی من لجن،من کثیف.پست هرچی که شما بگی،ولی من حرفامو میزنم،چون من اگه اینجام فقط برای اینکه حرفای دلمو به شما بزنم.


بهم پشت کردو چیزی نگفت،این یعنی اجازه داد باهاش حرف بزنم.حتی اگه نمیذاشتم باید حرفامو میشنید.


_من تارارو خیلی وقته میشناسم،چندساله،اولش حسی بهش نداشتم،نمیخواستم که حسی داشته باشم،ولی...ولی وقتی وارد زندگیش شدم،فهمیدم این دختر یه فرشته است.من بهش بدی کردم،اون با خوبی جواب داد،من اذیتش کردم،اون بهم محبت کرد،جوری که نفهمیدم کی عاشقش شدم،من عاشقش شدم،نه یه عشق معمولی،جنون وار،من دیونش شدم،شب میخوابیدم،جلوی چشمم بود،صبح با تصور چشمای اون از خواب بیدارمیشدم،تمام روزم با فکر به دخترشما میگذشت،من همه جوره خودمو بهش باخته بودم،ولی نتونستم قلب اونو مال خودم بکنم..

مهری_برای همین گفتی برم از این روش کثیف دختررو مال خودم بکنم اره؟؟

_نه من اینکارو نکردم،هیچوقت نمیکنم.

مهری_پس اون فیلم...

_اون فیلم فقط یه اتفاق چندثانیه ای بود،اونجوری که دیدید نیست،اشتباه بود میدونم،میدونم ولی...


دستمو روی چشمام فشار دادم،هیچوقت فکرنمیکردم صحبت کردن با مامانش انقدر سخت باشه،چون نمیتونستم راحت حرف بزنم،نمیتونستم خیلی حرفارو بهش بگم،هرچی میگفتم،به ضرر خودم بود،برای همین مجبور بودم با احتیاط حرف بزنم تا مبادا اوضاع از این خرابتر شه.


مهری_ولی چی؟؟

_من میخوام بازم بیام‌پیشش،میخوام دوباره ببینمش،اجازه بدید من بازم بیام اینجاو ببینمش،خواهش میکنم،اون الان احتیاج داره تا یکی کنارش باشه،یه ادمی که بهش قدرت بده،تا حس تنهایی نکنه،من بفکر خودم نیستم نمیخوام ذره ای تارا ناراحت بشه،خواهش میکنم مهری خانم،فقط تا زمانی که تارا حالش خوب بشه من بیامو اینجا ببینمش،بعدش هرچی که شما بگید من همونکارو میکنم.

مهری_یعنی انقدر دختر منو دوستش داری؟؟

_اون دختر،خدای من روی زمینه.


💜امیر💜


سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم،چرا تارا؟؟چرا اینکارو کردی؟؟چطور تونستی با پوریا بهم زخم بزنی؟؟مردی که میدونستی دشمن منه.

فکر میکردم،ولی نه هیچ دلیلی پیدا نمیکردم که تارا چرا باید اینکارو کنه،فکر میکردم به اجباره،فکرمیکردم بخاطر منه عوضی این بلا سرش اومده،ولی..ولی وقتی گفت اجباری وجود نداشته،وقتی گفت خودش با پای خودش رفته،همون لحظه،حس کردم یچزی تو وجودم شکستو هزارتیکه شد.

سرم داشت منفجر میشد،روی زمین سرد دراز کشیدم.میخواستم این سرما،یکم فقط یکم از اتیش درونمو کم کنه.چشمامو روی هم فشار دادم،دنبال دلیل بودم،دنبال یه راهی که ببخشمش،منه احمق بازم دنبال یه بهونه بودم،ولی هرچی میگشتم،هرچی عقبتر میرفتم،هیچ دلیلی وجود نداشت،اون هیچ حرمتی نذاشته بود تا بینمون باقی بمونه،تارا همه ی پل های پشت سرشو خراب کرده بود،تا سرمو میچرخوندم میرفت پیش اون عوضی،دستمو روی قلبم فشار دادم،داشت اتیش میگرفت،حس میکردم تمام دنیا روی وجودم اوار شده و داره کل وجودمو له میکنه،داشتم زیر بار این عشق له میشدم،عشقی که هرچی بیشتر برای رسیدن بهش دستو پا میزدم،بیشتر دور میشدمو تو باتلاق فرو میرفتم.شاید بهتر بود بگذرم؟؟شاید بهتر بود خودمو از این قفس ازاد کنم.

چشمامو باز کردمو به سقف خیره شدم،میخواستم ازادشم،ولی چرا هنوزم دنبال یه امید بودم؟؟تقه ای به در خونه خورد،چشمامو محکم روی هم فشار دادمو کلاقه گفتم.


_میخوام‌تنها باشم ونداد.


دوباره در زده شد،کلافه روی زمین نشستم،ونداد،تنها کسی بود که نمیخواستم ببینمش،حداقل الان نه،حوصله شنیدن کنایه هاشو نداشتم،ولی دست بردار نبودو پشت هم درمیزد.از جام بلند شدمو با عصبانیت به سمت دررفتمو بازش کردم


_ونداد من خوبم بهت گفتم که...


با دیدنش مکث کردمو ادامه حرفمو خوردم،چشمامو روی هم فشار دادم،چون توقع دیدن هرکسیو داشتم جز کسی که روبه روم ایستاده بود.


_اینجا چیکارمیکنی؟؟

صبا_میشه بیام داخل؟؟


دندونامو با عصبانیت روی هم فشار دادمو همونطوری که دستمو روی چهارچوب در میذاشتم گفتم.


_نمیشه،گورتو گم‌کن.


💫

💫💫

💫💫💫

💫💫💫💫

💫💫💫💫💫

Report Page