684

684


684

-می دونستی محسن چندشب پیش تصادف کرده؟

شوکه سرم و به سمتش چرخوندم

لب زدم:

-محسن؟!

چشماش غمگین شد و سر تکون داد

-خب؟ چیزیش شده؟

-نتونست دووم بیاره

نفسم و به شدت بیرون دادم

-اوه!

-زندگی خیلی کوتاه تر از حد انتظاره

چیزی نگفتم

فکرم بهم ریخته بود

درسته محسن و خیلی نمی شناختم

درسته محسن کلی آزارم داده بود

ولی ما انسانیم، عاطفه داریم، احساس داریم

نمی تونم نسبت به مرگ کسی بی تفاوت باشم

-ترمه!

-خوبم، فقط دلم براش سوخت

لبخند خسته ای زد

-بهتره بریم بیرون، بچه ها اومدن

سر تکون دادم و با زیبا بیرون رفتیم.

با بچه ها سلام کردم و کنار نادر نشستم

دستش که رو شونم نشست چشمام ناخواسته جذب نیم رخ جذابش شد

یه روزی این مرد تو خاطرم فقط یه پلی برای فراموشی گذشتم بوده

ولی حالا...!

حالا تمام دنیام شده!

-اینجوری نگاه کنی بهت قول نمی دم تا اخر مهمونی دووم بیارم!

از شیطنت حرفش خندم گرفت

با لبخند نگاهم کرد

چشمک ریزی بهم زد و سرگرم صحبت کردن با امیر شد.

اون شب و با دوستامون خوش گذروندیم، خاطره ساختیم و لذت بردیم

زندگی بالا و پایین داره

سختی داره

باید مشکلات و تحمل کنیم و ازش برای رسیدن به شرایط بهتر پل بسازیم

من تو زندگیم بدترین سختی ها رو تحمل کردم

ولی بالاخره به اون چیزی که می خواستم رسیدم

عشق و زندگی خوش!

نادر تموم عقده های عاطفیم و پر کرده بود

اون قدر گرم و عاشق بود که حتی گذشته ی تلخ م هم ته ذهنم کمرنگ شد و به جرات می شه گفت رد و اثری از اون روزها دیگه تو زندگیم نبود.

داییم و زنداییم جدا شدن

کاوه و نیلا از تهران رفتن و هیچ خبری ازشون ندارم

شهروز به فرانسه رفته و هرازگاهی با اسکایپ در تماسیم

زندگی در جریانه، فقط کافیه یاد بگیریم چطور زندگی کنیم


این پایان زندگی نیست، بلکه پایان نوشته های چند خط زندگیست!


#نارسیس

۹۸/۱۰/۰۳

دوستای خوبم سلام. ممنون از این که این مدت همراهیم کردین، میدونم از یه جایی به بعد برای خوندن رمان خیلی اذیت شدید، واقعا شرایط برام مساعد نبود و باز هم عذر میخوام.

از اونجایی که شرایط جسمیم مساعد ادامه نوشتن و خوش قول بودنم نیست، از امروز رمان جدید به نویسندگی یکی از دوستانم تو کانال شروع میشه. امیدوارم حمایت کنید و همراه باشید❤️

دوستون دارم💋

Report Page