68

68


#نگاه #68

مامان گفت

- نه بابا مگه از جونم سیر شدم

این حرف مامان نگرانیمو بیشتر کرد . مسیج دادم به امیر و گفتم

- من به مامانم گفتم 

- جدا ؟

- اوهوم ... چطور به باب ها بگیم 

- وایسا نگاه بزار مطمئن شیم بعد 

- من مطمئنم... 

چند دقیقه جواب نداد بلاخره نوشت 

- منم... اما صبر کن تا خودم بگم 

باشه ای براش نوشتمو چشمامو بستم 

حالا باید چکار میکردم. من همیه تو ذهنم تا همینجاشو داشتم. که امیر اعتراف کنه و بگه منو میخواد

از اینجا به بعد تو ذهنم نبود. 

حالا باید چکار میکردیم. واقا قرار بود من و امیر.... وای ...

باورم نمیشد قراره مال من باشه. قراره فقط منو ببوسه و لمس کنه ...

اون شب تا صبح خواب امیر همایون دیدم

خواب میدیدم تو بغلشمو در حال نوازش و بوسیدن منه 

صبح ساعت 9 دکتر ویزیتم کردو گفت مرخص میشم برم خونه 

از ذوق خودم لباس پوشیدم

هیچوقت فکر نمیکردم یه زمین خوردن ساده بتونه انقدر برام دردسر درست کنه 

رسیدیم خونه و تو اتاق خودم دراز کشیدم

دلم میخواست دوش بگیرم برای همین با کمک مامان رفتم حمام

بعد چند روز بلاخره خودمو تو آینه دیدم

بدون مو خیلی بد شده بودم 

دلم گرفت 

حالا که بعد مدت ها امیر همایون اعتراف کردو قراره با هم باشیم من موهامو که انقدر بهش مینازیدم از دست دادم 

مامان کمک کرد لباس پوشیدمو با حال گرفته از حموم رفتم بیرون

اما با دیدن امیر همایون تو خونه خشک شدم 

واقعا انتظار نداشتم بیاد خونه ما

🌹درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید 

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹🌹

Report Page