68
بوسه اي روي موهام زد و با لبخند گفت :
-خوراكي همراهم آوردم . موافقي اينجا يه چيزي بزنيم ؟
خوشحال از فاصله اي كه گرفته بود گفتم :
-آره مي چسبه ! چي آوردي حالا ؟
-ساندويچ و يكم خرت و پرت .
گردنبند و بين مشتم فشردم :
-بيار عزيزم .
آرمان برگشت سمت ماشين و من نفسمو سنگين بيرون دادم .انگار بخير گذشت !
***
نزديكاي عصر برگشتم خونه . با آرمان بهم خوش گذشت به عنوان يه دوست مي تونست خوب باشه ولي واسه يه زندگي حس مي كردم ايده آل هامون خيلي متفاوته !
همين كه دستم رو دستگيره در نشست هيراد بازوم رو گرفت و مانع پايين كشيدنش شد :
-رسيدن به خير ...
دلیل عصبانیتش رو می دونستم ! از شدت استرس تنها بودن با ارمان گوشیمو تو ماشین گذاشته و کلا همه چیز رو خراب کرده بودم !
اب دهنم رو قورت دادم :
-موبایلمو تو ماشین جا گذاشته بودم ...
سرشو اورد نزدیک چشمای سرخ و عصبانیشو بهم دوخت:
-به من دروغ نگو هانا ...
دستمو به کمرم زدم :
-اولا من نباید به تو جواب پس بدم ! دوما فقط به خاطر شرطمون پیش هر دکتری میرم واسه چک تا بدونی من با اون رابطه نداشتم . وقتی حرف من رو قبول نداری چطور باهام شرط بستی ؟
نگاهش بی هیچ حس و بی رحمانه بود :
-چون بعد بردم اینطور نگاهت نمی کنم هانا ! بعد بٌردم تو کاملا مال منی و من حقمو به زور می گیرم .
نفسم برید . چقدر مطمئن حرف ميزد و اين منو مي ترسوند و هميشه ميگفتن از هر چي ميترسي سرت مياد و ترسو بازنده بود . دستمو به كمرم زدم و با پوزخندي گفتم :
-با زدن پر*ده ام مال تو نميشم ! چاره ش يه عمل سرپاييه هيراد خان !
ابروهاش بالا پريد :
-پس جوري پا*رت ميكنم كه هيچ جوره نتونن بدوزنت هاناي عزيزم !
#p68