68

68


رمان #دختر_بد


قسمت شصت و هشتم

نزدیک در می چرخه و جمله اش رو کامل می کنه.

-خوشحالم تموم کردی باهاش، از منم حق داری عصبانی باشی اگه دلیل کات کردنتونم باشم بازم باعث خوشحالیه، ولی طوری تمومش کن برنگرده...

یک قدم برمی گرده و دلم آشوبه.

-حق با تویه، این عجز و اشتیاق که تموم بشه ممکنه چیزای دیگه پیش بیاد، ولی از اونجایی که خوب می شناسمت، همیشه بهت اطمینان دارم، و از طرفی ام باعثش خودم بودم، نمی تونم شکایتی کنم. بیا وقت بدیم به هم تا یه چیزایی بین مون تغییر کنه و باز برگردیم به هم...

در اتاق کوبیده میشه و مراجعی واقعی داخل میاد، جوابی برای امیر ندارم ولی دوست دارم حرفاش به حقیقت برسه. من برای داشتنش مشتاقم...

کنار می ایسته و با احترام مراجعم رو به صندلی راهنمایی میکنه و بیرون میره.

باقی روز آرامش بیشتری دارم، انگار دیدن و حرف زدن با امیر مثل مسکن نسبت به پارسا بی حسم کرده وفقط با مرور جمله اش که بهم اطمینان داره، دلم از حرفای پارسا شسته میشه.

در هر صورت به این زودی نمی تونم سمتش برم و سعی می کنم روزمرگی ام رو حفظ کنم. چکاپ بیمار بیرون از درمانگاهم رو هم انجام می دم و چون تا قرارم با پارسا ساعتی مونده سراغ ارایشگاه میرم. نمی خوام شکسته باشم. امیر گفت بهم اطمینان داره و من مطمئن تر از همیشه می دونم که مقصر نیستم و این بهم اعتماد به نفس میده.

مرتب و اتو کشیده از آرایشگاه بیرون می زنم و هنوز وقت دارم ولی حوصله ی وقت کشی ندارم و یکراست سراغ همون کافه ای که ادرس داده میرم. نزدیک پاساژیه که برای دخترخاله اش مغازه گرفته بود و حتم دارم بعد از من با اون قرار خواهد داشت. 

حرفام رو راجع به رابطه اش با اون دخترخاله ی کذایی ام اماده می کنم و داخل کافه میرم.

می خواستم کمی منتظر بمونم و فکرامو جمع و جور کنم ولی با دیدن پارسا و دخترخاله اش و البته اون دختر بچه، جلوی در ماتم می بره.

انگار قبل از من قرار داشتن و این برای من یه پوئن مثبت محسوب می شه.

هنوز کامل کات نکردیم و سراغ دیگری رفته؟

پوزخند می زنم.

سمتشون میرم و پارسا مقابل بلند میشه.

-گفتم ترانه هم باشه تا درست و حسابی و شسته رفته تمومش کنیم!

ترانه با تردید و ترس سر تکون میده و من باز حرفا از ذهنم می پرن. ولی میشینم و پارسا هم می شینه و دهن بچه کوچولو کیک میذاره.

نمی تونم از چشمای بچه چشم بردارم و ناخواسته با چشمای پارسا مقایسه اش می کنم. و حرفی که اصلا به رابطه مون مربوط نمیشه رو پیش می کشم.

-شما قبلا با هم دوست بودید؟ چیزی حدود دو سه سال پیش؟

ترانه خیره نگام می کنه و جدی ازش می پرسم: 

-بابای بچه ات کیه؟

تیکه ی کیکی که زیر دندون داره رو تو دهنش تاب می ده و صورتش سرخ می شه.

پارسا دخالت می کنه.

-این چیزا به تو ربط نداره، برای چیز دیگه این جایی!

نفس عمیق می کشم.

-می دونی چرا جواب خواستگاری ات رو رد کردم؟ چون ترسیدم، تو و مادرت یه جوری رفتار کردید که ترسیدم بگم مادرم با تهمت از پدرم جدا شده و به همه گفتیم که مرده! ترسیدم بگم قبل از اومدنت به زندگیم، دو سال به خاطر جداشدن از دوست پسرم افسردگی داشتم. ترسیدم بگم و همه چی به هم بریزه. یعنی هیچ وقت اون قدر بهت اطمینان پیدا نکردم که این چیزا رو بتونم بالهات در میون بذارم.

الان که حس می کنم غریبه ایم برام راحت تره ولی اون موقع از واکنشت می ترسیدم. دلیل رد کردن پیشنهادت فقط و فقط همین بود وگرنه من حتی با برگشتن امیر هم قصدی برای به هم زدن باهات نداشتم، حتی با وجود این که چندین بار با این خانم دیدمت بازم هی برای خودم فلسفه چیدم که داری کمک می کنی و خودمو قانع می کردم. برای همینم دیروز اون طوری دنبالش رو گرفته بودم تا بتونم بازم حفظت کنم...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page