68
قسمت دوم!
#68
چشم که باز میکنم با دیدن نور زیاد میخوام دوباره ببندم که دستی مانع از اینکارم میشه.
چهرهاش پیش چشمام نقش میبنده ولی انقدر تاره که به جز سایه ازش هیچی نمیبینم.
صداش رو از دور دست ها میشنوم.
-خوبی خانوم؟
حس میکنم لولهای تو دهنمه، دلم میخواست دست بندازم و از توی دهنم دربیارم نفس کشیدن رو برام سخت تر میکرد. اما اونقدر لاجونم که فقط پلکهام روی هم افتاد و دیگهای هیچی حس نکردن.
این بار که چشم باز کردم دیدم نسبت به قبل کمی بهتر شده بود و سقف سفیدی رو بالای سر خودم دیدم.
دلم میخواد گردنم رو بچرخونم اما احساس درد شدید تو گردنم داشتم، چرا اینطوری شده بودم. مرد میانسالی بالای سرم قرار گرفت.
-پس بالاخره به هوش اومدی دخترجان.
با من بود؟ نگاه دقیقی توی چهرهاش انداختم اما رد آشنایی پیدا نکردم.
-من کجام؟
خودم از صدای خس دار و گرفتهام تعجب کردم
اما انگار برای اون مرد غریبه زیاد عجیب نبود.
-توی بیمارستانی، یادت میآد چه اتفاقی افتاده؟
به زور لب زدم و نه گفتم، هیچ چیز رو به خاطرم نیاوردم و این نگرانم کرد.
-اسمت رو چطور؟
من اسمم چی بود؟ نمیدونم. چیزی به خاطرم نمیاومد.
مردی جوون و قد بلندی نزدیک تخت شد و به من نگاهی انداخت.
-بسیار خب مشکلی نداره، این آقا رو چی یادت میآد؟
این بار با دقت به چهره اش نگاه کردم.
چشمهای درشت قهوهای و ابروهای پرپشتی داشت، موهای قهوهایش رو حالت داده بود و
لبهای درشتی داشت.
بینیش کشیده و درشت بود، فکش زاویه دار و ته ریش پوست گندمیش رو پوشونده بود.
نگاهی به لباسش انداختم که پلیور سبزلجنی
پوشیده بود.
هر چقدر نگاه کردم چیزی دستگیرم نشد، انگار مغزم خالی از هر اطلاعاتی بود.
با گریه گفتم :‹‹نمیدونم... نمیدونم. من هیچی نمیدونم. این آقا رو هم اصلا نمیشناسم.››
-نگران نباش دخترم همه چیز به مرور زمان درست میشه.
-شما پدر منید؟
-نه دخترم من دکترتم.
-چه بلایی سرم اومده؟
قبل از اینکه حرفی بزنم همون مرد به دکتر نگاهی انداخت.
-دکتر پس چرا اینطوری شده؟
صداش چقدر زیبا و گیرا بودش، بیشتر میخورد دوبلر باشه.
-دچار فراموشی شده، اما جای هیچ نگرانی نیست. طبیعیه و به صورت موقت، اگه با بنده کاری ندارید من به کارم برسم...